۱۱ تیر، ۱۳۹۴

چرا اینگونه از موی زنان ارشاد می ترسد// از این موی رها گشته به دست باد می ترسد//لباس تیره در بر کن لباس قهوه ای مشکی// چرا چونکه طرف از رنگهای شاد می ترسد//کند نابود آثار تمدنهای پیشین را//از آنچه آورد تاریخ را در یاد می ترسد// به یاسوج از نماد آریو برزن و شمشیرش//و در ساری هم از سرباز قوم ماد می ترسد//چنان چون طالبان که می هراسیدند از بودا//رفیق ما هم از سنگ و گچ و فولاد می ترسد//فقط باید ببوسی دست و گویی بل بله قربان//از اندیشه از استدلال از استعداد می ترسد//بزن خود را به آن راه و بگو چیزی نفهمیدم//که او از هر کسی دوزاریش افتاد می ترسد//هم از سرخی گل ترسد هم از سبزی برگ آن//از آن سروی که محکم جای خود استاد می ترسد//نه تنها از زبان سرخ و از سرهای سبز ما// از آن دیگی که بوی قررمه سبزی داد می ترسد//زمانی می هراسید از تجمع های ملیونی//ولی امزوز روز از تک تک افراد می ترسد//کسی که منطق او داد و فریاد است و فحاشی//برای چه خودش از واژه ی فریاد می ترسد//بزن بر فرق ما تا می توانی تیشه ی خودرا//عزیزم کوه کی از تیشه ی فرهاد می ترسد//گذشت آن دوره ای که می رمید آهو زصیادان//کنون از سایه ی خود نیز هر صیاد می ترسد//کبوتر می کند پرواز هم بال پرستوها//و جغد از اینکه رفته هیبتش بر باد می ترسد//زمانی می رمید از چوب و باتوم آنکه می فهمید//ولی حالا چماق از کله ی پرباد می ترسد//ندارد ماهی آزاد خوف از تور ماهیگیر//کنون قلاب و تور از ماهی آزاد می ترسد//نمی ترسد دگر شمشاد از داس و تبر//زیرا که امروزه تبر از قامت شمشاد می ترسد//بلی جانم گذشت آن دوره و امروزه لولو هم// چنین از بچه های این خراب آباد می ترسد//خدایا میشود روزی رسد گویند ای هالو//ببین وارونه شد مادر زن از داماد می ترسد//بخند ای هموطن قهقه بزن این خنده ها خاری است // به چشم آنکه از این قلبهای شاد می ترسد


هیچ نظری موجود نیست: