۱۵ دی، ۱۳۹۶

23 سال فصل1-قسمت 3- رسالت

در اين اواخر محققان بزرگی از باختريان ]غربيان[ چون نلدکه ،گولدزيهر ،کريمر ،آدم متز ، بلاشر و دهها دانشمند ديگر در تاريخ پيدايش و نشو و نمای اسلام، در تنظيم و تفسير قرآن و شأن نزول آيات آن، در کيفيت پيدايش حديث و تحولات و بسط و نمو آن تحقيقات دامنه داری کرده و مسئله را صرفا از لحاظ علمی زير ذره بين تحقيق گذاشته و هيچگونه تعصبی در پايين آوردن شأن اسلام نشان نداده اند و در تحقيقات و تتبعات خود از منابع موثق اسلامی استفاده کرده اند.
اما کسانی که تعصب دينی، بينش آنها را تار کرده و حضرت محمد را ماجراجو، رياست طلب و در ادعای نبوت دروغگو خوانده و قرآن را وسيله ای برای نيل به مقصد شخصی و رسيدن به رياست و قدرت گفته اند، اگر اينان همين عقيده را درباره حضرت موسی و عيسی ابراز می داشتند مطلبی بود و از موضوع بحث ما خارج . ولی آنها موسی و عيسی را مأمور خدا می دانند و محمد را نه.
چرا هيچگونه دليل عقل پسندی در گفته های آنان ديده نمی شود؟ با اينان خوب است نخست در اصل نبوت گفتگو کرد .چرا نبوت را يک امر ضروری و مسلّم می دانند تا در مقام سبک سنگين کردن آن برآيند و آنگاه يکی را تصديق و ديگری را انکار کنند .بسی از دانشمندان فکور و روشن بين چون محمد بن زکريای رازی و ابوالعلاء معرّی منکر اصل نبوتند و آنچه علمای کلام می گويند و در اثبات نبوت عامه می آورند نارسا و ناسازگار با منطق می دانند.
علمای علم کلام در باب اثبات نبوت چه می گويند که خلايق را از شرّ و بدکاری دور کند. اما طرفداران اصالت عقل می گويند: اگر خداوند تا اين درجه به خوبی و نيکی و نظم و آسايش مردم علاقه داشت چرا همه را خوب نيافريد؟ چرا شرّ و بدی
را در نهاد خلق نهاد تا نيازی به فرستادن رسول پيدا شود؟
خواهند گفت: خداوند شرّ و بدی نيافريده است زيرا خدا خير محض است و اين طبيعت خود آدمی است که استعداد شرّ و خير هر دو در آن هست. خواهيم گفت: اين طبيعت را، اين طبيعتی که امکان شرّ و بدی و همچنين امکان خير و نيکی در او ]آن[ هست که ]چه کسی[ به اين افراد داده است؟
انسان ساخته شده پا به عرصه حيات می گذارد. طبيعت پدر و مادر و خواص مزاجی آنها در بستن نطفه تأثير می کند و نوزاد با خصايص جسمی و بالطبع با خصايص روحی و معنوی که لازمه ترکيبات جسمی و مادی اوست قدم به دنيا
می نهد. همانطور که اراده آدمی در رنگ چشم و شکل بينی و کيفيت حرکت قلب، بلندی کوتاهی قامت، قوه ديد يا ضعف کليه او کمترين اثری ندارد، در کيفيت ترکيب مغز و اعصاب و تمايل درونی خود نيز دسترسی ندارد. 

اشخاصی فطرتاً آرام و معتدل و اشخاص ديگر ذاتاً تند و سرکش و افراط کارند. مردمان نيکومنش مخلّ آزادی ديگران نمی شوند و به حق سايرين تجاوز نمی کنند و کسان ديگر از هيچگونه زورگويی دست برنمی دارند. آيا ارسال رَسُل برای اين است که اين طبايع را تغيير دهد؟ مگر با موعظه ممکن است سياهپوستی را سفيد کرد تا بتوان طبع مايل به شرّ را مبدل به طبع مسايل به خير ساخت؟ اگر چنين بود چرا تاريخ بشرهای متدين از لوث جرائم و خشونت و اعمال غيرانسانی لبريز است؟
پس ناچار بايد به اين نتيجه برسيم که خداوند از فرستادن انبياء بر مردم که همه خوب شوند و به خير گرايند نتيجه مطلوب را نگرفته است و در انديشه يک شخص واقع بين راه مطمئن ديگری برای رسيدن به اين هدف وجود دارد و آن اين است که قادر متعال همه را خوب بيافريند. متشرعين در برابر اين ملاحظه جوابی حاضر دارند که دنيا دار ]سرای[ امتحان است. بايد خوب از بد متمايز شود لتميز الخبيث من الطيب. فرستادن انبياء نوعی اتمام حجت است تا هر که از دستور آنها پيروی کرد به بهشت رود و آنکه سر باز زد به سزای کردار بد خويش برسد. منکران اصل نبوت می گويند:
اين سخن عاميانه است. امتحان برای چه؟ آيا خداوند می خواهد بندگان را امتحان کند؟ اين سخن غلط است. خداوند ازسراير و مکنونات ]اسرار[بندگان آگاهتر از خود بندگان است. آيا برای اينکه بر خود بندگان معلوم گردد که بدند؟ آنها خود را بد نمی دانند و بديها را که مرتکب شدند شرّ نمی دانند از اين رو مرتکب شدند.
آنها بر حسب فطرت و طبيعت خود رفتار کرده اند. اگر طبيعتِ تمام افراد يکسان بود، دليلی نبود که عده ای از پيغمبر پيروی کنند و عده ای نکنند. به عبارت ديگر اگر استعداد خوبی و بدی و خير و شرّ متساوياً در نهاد آنها بود، بل ضروره يا بايد همگی پيروی کنند يا نکنند.
از اين گذشته متشرعين نبايد فراموش کنند که دهها آيه در قرآن هست که گمراهی و هدايت خلق را تابع مشيّت خداوندی گفته است:
»اِنّک لا تَهدِی مَن اَحبَبتَ وَ لکِنَّ االله يَهدی مِن يَشاءُ«
تو هر که را بخواهی بتوانی هدايت کرد. ولی خداوند هر که را خواست هدايت می کند. 
و در آيه ٢٣سوره زمر می فرمايد:
»وَمَن يُظِللِ االلهُ فَمالَهُ مِن هادِ«
کسی را که خداوند گمراه کرد هدايت کننده ای نخواهد داشت.
در سوره محمد آيه ١٣می فرمايد:
»وَلَو شِئنا لا تَينا کُلَّ نَفَسِ هُديها«
اگر می خواستيم هدايت نصيب اشخاص می کرديم.
و آيه های عديده ديگر مشعر است که هدايت و گمراهی با خداوند است و آوردن همه آنها در اينجا ما را از موضوع خود خارج می کند و سخن به درازا می کشد. ولی از همه آنها يک مطلب مسلّم حاصل می شود که بدون مشيّت الهی هدايت صورت نمی گيرد. علاوه بر اين، ريشه دين از جامعه انسانی کنده نشد. پس قدر مسلّم اين است که نتيجه مطلوب از فرستادن انبياء به دست نيامده و بيهوده متکلمان در اثبات نبوت عامه رنج می برند.
اثبات نبوت عامه که علماء کلام، خواه در دنيای اسلام خواه در ساير اديان سخت بدان کوشيده اند، يک امر شک پذير و با موازين عقلی غيرقابل اثبات است. زيرا اثبات وجود پروردگار که انبياء خود را فرستادة او می دانند، متوقف بر اين است که جهان را حادث و مسبوق به عدم بدانيم. اگر دنيای هستی نبوده و بود ]موجوديت يافته[ است، طبعاً آفريننده ای آن را ايجاد کرده است ولی خود اين امر قابل اثبات نيست. ما چگونه می توانيم به يک شکل قطعی بگوييم زمانی
بوده است که جهان نبوده و نشانی از هستی نبوده است؟
اين فرض که زمانی بوده است که جهان نبوده و خورشيد ما و کره های تابع آن وجود نداشته اند، قابل تصور و تصديق است اما اينکه موارد تشکيل دهنده آن نيز نبوده است و هستی آنها از عدم به وجود آمده است، چندان معقول به نظر نمی رسد بلکه معقول خلاف آن است. يعنی موادی وجود داشته است که از پيستن آنها به يکديگر خورشيدی متولد شده است بدون اينکه از عوامل اين ترکيب و کيفيت اين پيدايش اطلاعی قطعی داشته باشيم. به همين دليل اين فرض موجه و معقول است که پيوسته خورشيدها خاموش می شوند و خورشيدهای ديگری پا به عرصه هستی می گذارند و به عبارت ديگر حدوث به صورت تعلق می گيرد نه به ماهيت و اگر چنين باشد اثبات وجود صانع دشوار می شود.

صرف نظر از اين قضيه دشوار و غيرقابل حل، اگر فرض کنيم جهان هستی نبوده و به اراده خداوندِ قادر، هست شده، عقل در علت غائی آن حيران می شود و با همه جهد و پرش فکر نمی تواند به حل اين غامض ديگر دست يابد که چرا عالم به وجود آمد و قبل از آن چرا عالمی وجود نداشت؟ چه امری خداوند را به آفرينش برانگيخت؟ پس همه اين امور از لحاظ استدلالِ عقلیِ صِرف لاينحل می ماند چنانکه اثبات وجود صانع يا نفی آن با استدلال عقلیِ صِرف دشوار و تقريباً ممتنع است.
در اين گير و دار يک امر غيرقابل انکار باقی می ماند. آن هم برای ما ساکنان کره زمين. و آن اين است که آدميان نمی خواهند در رديف ساير جانوران کره زمين باشند. چون انديشه دارند. از دورترين زمانی که حافظه بشر به خاطر دارد قائل به مؤثری در عالم بوده . پيوسته پنداشته اند وجودی اين دستگاه را به کار انداخته و در خير و شرّ مؤثر بوده است.
مبنای اين عقيده هر چه باشد، خواه انديشه، خواه غرور و خودپسندی و متمايز بودن از ساير حيوانات، بشر را به ايجاد ديانات برانگيخته است. در ابتدايی ترين و وحشی ترين طوايف انسانی، ديانت بوده و هست تا برسد به مترقی ترين و فاضل ترين اقوام. نهايت، در اقوام اوليه يا اقوام وحشی کنونی اين معتقدات آلوده به اوهام و خرافات است و در ملل راقيه در پرتو فکر دانشمندان و بزرگان انديشه ديانت به صورت تعاليم اخلاقی و نظامات اجتماعی درآمده است که بالمال آنها را از حال
توحش درآورده و به ايجاد نظم و عدالت و آسايش زندگانی رهبری کرده است.

اين تحول و اين سير به طرف خوبی مرهون بزرگان است که گاهی به اسم فيلسوف، گاهی به نام مصلح، گاهی به نام قانونگزار و گاهی به عنوان پيغمبر ظاهر شده اند.حمورابی، کنفوسيوس، بودا، زردشت، سقراط، افلاطون و...
در اقوام سامی پيوسته مصلحان به صورت پيغمبر درآمده اند. يعنی خود را مبعوث از طرف خداوند گفته اند. موسی به کوه طور رفته الواح نازل کرده و قوانينی در اصلاح شئون بنی اسرائيل وضع کرده است. عيسی، يهود را سرگرم اوهام و خرافات يافته، پس قد برافراشته و به تعاليم اخلاقی پرداخته و خداوند را به صورت پدری مشفق و خيرخواه معرفی کرده يا خود خويشتن را پسر آن پدر آسمانی خوانده است و يا حواريون چنين عنوانی به وی داده اند و يا انجيلهای چهارگانه صورت مشوش و مبسوطی است از گفته های مجمل او.
در آخر قرن ششم ميلادی مردی به نام محمد در حجاز قيام کرده و ندای اصلاح در داده است. چه تفاوتی ميان او و موسی و عيسی هست؟ متشرعان ساده لوح، دليل صدق نبوت را معجزه قرار می دهند و از همين روی تاريخ نويسان اسلام صدها بلکه هزارها معجزه برای حضرت محمد شرح می دهند. شگفت انگيزتر اينکه يک دانشمند مسيحی به نام حداد، کتابی تأليف کرده است به نام »القرآن و الکتاب« که گواه وسعت دامنه تحقيقات و اطلاعات اوست.
او در اين کتاب با شواهد عديده قرآنی نشان داده است که از حضرت محمد معجزه ای ظاهر نشده است و قرآن را نيز معجزه نمی داند، آن وقت در کمال ساده لوحی اعجاز را دليل بر نبوت آورده و استشهاد به معجزات موسی و عيسی می کند در حالی که همه آن معجزات در ميان اوهام و پندارها غيرقابل رؤيت است. آيا اگر حضرت مسيح مرده را زنده می کرد، در تمام جامعه يهود آن تاريخ يک نفر پيدا می شد که بر پای او نيفتد و به ايمان نياورد؟
اگر خداوند به يکی از بندگانش اين قدرت را عطا فرمايد که مرده زنده کند، آب رودخانه را از جريان بازدارد، خاصيت سوزاندن را از آتش سلب کند تا مردم به او ايمان بياورند و دستورهای سودمند او را به کار بندند، آيا ساده تر و عقلانی تر نيست که نيروی تصرف در طبايع مردم را به وی بدهد و يا مردم را خوب بيافريند؟ پس مسئله رسالت انبياء را بايد از زاويه ديگر نگريست و آن را يک نوع موهبت و خصوصيت روحی و دماغی فردی غيرعادی تصور کرد.
مثلاً در بين جنگجويان گاهی به اشخاصی چون کوروش، سزار، اسکندر، ناپلئون و نادر بر می خوريم که بدون تعليمات خاصی در آنها موهبت نقشه کشی و فن غلبه بر حريف موجود است. يا در عالم دانش و هنر اشخاصی چون انيشتن ]آينشتاين[، ارسطو، اديسون، هومر، ميکلانژ، وينچی ]لئوناردو داوينچی[، بتهوون، فردوسی، حافظ، ابن سينا، نصيرالدين طوسی، ابوالعلاء معرّی و صدها عالم، فيلسوف، هنرمند، مخترع و مکتشف ظهور کرده اند که با انديشه و نبوغ خود تاريخ تمدن بشر را نور بخشيده اند. چرا نبايد در امور روحی و معنوی چنين امتياز و خصوصيتی در يکی از افراد بشر باشد؟
چه محظور عقلی، در راه امکان پيدا شدن افرادی هست که در کُنه روح خود به هستی مطلق انديشيده و از فرط تفکر کم کم چيزی حس کرده و رفته رفته نوعی کشف، نوعی اشراق باطنی و نوعی الهام به آنان دست داده باشد و آنها را به هدايت و ارشاد ديگران برانگيزد؟ اين حالت در حضرت محمد از دوران صباوت ]کودکی، طفوليت[ بوده. از اين رو در مسافرت خود به شام به تجارت
اکتفا نکرده بلکه با راهبان و کشيشان مسيحی تماسهای متعدد گرفته و حتی هنگام گذشتن از سرزمينهای عاد و ثمودو مدين به اساطير و روايات آنها گوش داده و در خود مکه با اهل کتاب آمد و شد داشته. 
در دکان جبر ساعتها می نشسته و با ورقة بن نوفل پسرعموی خديجه که می گويند قسمتی از انجيل را به عربی ترجمه کرده است، در معاشرت دائم بوده است و همه اينها شايد آن همهمه ای را که پيوسته در اندرون وی بوده مبدل به غوغائی کرده است. داستان بعثت، رواياتی که در سيره ها و احاديث ديده می شود و شخص انديشمند ژرف بين می تواند از خلال آنها پی به حقايق ببرد، همچنين از قرائن و اماراتی که يک حرکت و جنب و جوش غير اختياری در روح حضرت محمد پيدا
شده و او را مُسخر عقيده ای ساخته بود تا سرانجام منتهی به رؤيا و يا اشراق يا کشف باطنی و نزول پنج آيه نخستين سوره علق گرديد.
»اِقرَأ بِاسمِ رَبّکِ الّذَی خَلَقَ. اِلانسانَ مِن عَلَق اِقَرأ وَ رَبُّک الاکرَم،ُ اَلَّذی عَلَمَّ بِالقَلَم،ِ عَلَمَ الِانسانَ مالَم يَعلَم«
]يعنی: بخوان به نام پروردگارت که آفريد انسان را از خونِ بسته. بخوان پروردگار کريمت را، آنکه تعليم داد نوشتن را به قلم، آموزانيد انسان را آنچه نمی دانست.[
حضرت محمد هنگام بعثت چهل سال داشت. قامت متوسط، رنگ چهره سبز مايل به سرخی، موی سر و رنگ چشمان سياه. کمتر شوخی می کرد و کمتر می خنديد. دست جلوی دهان می گرفت. هنگام راه رفتن بر گامی تکيه می کرد و خرامش ]خوش خرامی[ در رفتار نداشت و بدين سوی و آن سوی نمی نگريست.از قراين و امارات بعيد نمی دانند که در بسياری از رسوم و آداب قوم خود شرکت داشت ولی از هرگونه جلفی و سبکسری جوانان قريش برکنار بود و به درستی و امانت و صدق گفتار، حتی ميان مخالفان خود، مشهور بود. 
پس از ازدواج با خديجه که از تلاش معاش آسوده شده بود به امور روحی و معنوی می پرداخت، چون اغلب حنفيان. حضرت ابراهيم در نظر وی سرمشق خداشناسی بود و طبيعتاً از بت پرستی قوم خود بيزار. به عقيده دکتر طه حسين غالب بزرگان قريش حقيقتاً از بت پرستی عقيده ای به بتان کعبه نداشتند ولی چون عقيده رايج اعراب به اصنام ]جمع صنم، بتان[ وسيله کسب مال و جاه بود، سعی می کردند بدان عقايد سخيف احترام کنند. در سخن گفتن تأمل و آهنگ داشت و می گويند حتی از دوشيزه ای باحياتر بود. نيروی بيانش قوی و حشو و زوايد در گفتار نداشت. موی سر او بلند و تقريباً تا نيمه ای از گوش وی را می پوشانيد. غالباً کلاهی سفيد بر سر می گذاشت و بر ريش و موی عطر می زد. 
طبعی مايل به تواضع و رأفت داشت و هر گاه به کسی دست می داد، در وا پس کشيدن دست پيشی نمی جست. لباس و موزه ]چکمه[ خود را خود وصله می کرد. با زيردستان معاشرت می کرد. بر زمين می نشست و دعوت بنده ای را نيز قبول کرده وو با وی نان جوين می خورد. هنگام نطق مخصوصاً در موقع نهی از
فساد صدايش بلند و چشمانش سرخ و حالت خشم بر سيمايش پيدا می شد. حضرت محمد شجاع بود و هنگام جنگ بر کمانی تکيه کرده، مسلمانان را به جنگ تشجيع می کرد و اگر هراسی از دشمن بر جنگجويان اسلام مستولی می شد، محمد پيشقدم شده و از همه به دشمن نزديکتر می شد. معذلک کسی را به دست خود نکشت جز يک مرتبه که شخصی به وی حمله کرد و حضرت پيشدستی کرده و به هلاکتش رساند.از سخنان اوست:
»هر کس با ستمگری همراهی کند و بداند که او ستمگر است، مسلمان نيست«
»مؤمن نيست کسی که سير باشد و در همسايگی گرسنه ای داشته باشد«
»حُسنِ خُلق نصفِ دين است«
»بهترين جهادها کلمة حقّی است که به پيشوای ظالم بگويند«
»نيرومندترينِ شما کسی است که بر خشم خويش مستولی شود«

هیچ نظری موجود نیست: