۰۷ دی، ۱۳۹۶

23 سال فصل1-قسمت 2- دوران کودکی


از دوران کودکی حضرت محمد اطلاعات زيادی در دست نيست. طفلی بدون وجود پدرو مادر در خانه عموی خويش زندگی می کند، عموئی با رأفت و شفقت ولی کم بضاعت برای اينکه عاطل و باطل نمانده و به زندگی او کمکی کرده باشد اشتران ابوطالب و ديگران را برای چرا به صحرا برده تا هنگام غروب در صحرای خشک و عبوس مکه تک و تنها به سر می برد. کودکی باهوش و حساس که چند سالی بدين گونه روز را به شام می رساند، رنج می برد و پيوسته رنج را چون سقزی تلخ می خايد ]جويدن[، چرا يتيم بی پدر به دنيا آمده است؟ چرا مادر جوان و يگانه کانون مهر و نوازش را بدين زودی از دست داده است؟ سرنوشت کور چرا جدّ بزرگوار و توانايش را پس از مرگ مادر از کَفَش ربود تا ناچار به خانه عمو پناه برد؟ عموی او خوب و نيک کردار، اما مُعيِّل )عائله دار، عيالوار، عيالمند( و فاقد استطاعت است از اين رو نمی تواند او را مانند بنی اعمام )عموزادگان، پسرعموها( و اطفال هم شأن او نگاهداری کند. عموهای ديگرچون عباس و ابولهب در نعمت می گذرانند و به وی توجهی ندارند همه اين ناملايمات در روح کودک حساس درطی چند سال تلخی و مرارت ريخته است.
در خاموشی و تنهايی اين صحرای بی برکت که شتران تمام نيروی خود را در گردن می گذارند تا از لای سنگها مگرخار و علفی بيابند، در اين ساعتهای خالی و ملال انگيز جز فکرکردن و ناخشنودی را در ذهن پرورش دادن چه میتوان کرد؟ ناخشنودی از سرنوشت شخص را تلخکام و اعصاب را در چشيدن رنج حرمان حساستر می کند، خاصه هنگامی که شخص به خود واگذار شود و موجبی برای انصراف فراهم نباشد، در زير و رو کردن موجبات ناسازگاری بخت، انديشه پيوسته در حرکت است و ناچار مسيری پيدا می کند. به خوبی می توان فرض کرد که با مرور زمان، سير انديشه اين طفل بسوی نظام اجتماعی برود و منشأ بخت بد را در آنجا جستجو کند. پسرهای هم شأن و هم سن او در رفاه و خوشی به سر می برند زيرا پدرانشان مباشر امور خانه کعبه اند. در مراسم حج به زائران کعبه نان و آب می فروشند و حوايج آنها را رفع می کنند. کالاهايی که از شام آورده اند به بهای خوبی می فروشند و محصول آنان را به قيمت ارزانی می خرند و از اين راه سود فراوان برمی گيرند و طبعاً فرزندانشان نيز بهره مند از اين توليت کعبه و داد و ستد با باديه نشينان می شوند.
طوايف بی شمار چرا به کعبه روی می آورند و مايه ثروت و سيادت قريش می شوند؟ برای اينکه خانه کعبه مقرّ بتهای نامدار است، برای اينکه در کعبه سنگ سياهی قرار دارد که در نظر اعراب مقدس است و طواف به دور آن را مايه خوشبختی و نجات می دانند، برای اينکه بايد فاصله ميان صفا و مروه را هِروِلِه کنان بپيمايند تا بر دو بتی که بر قله اين دو تپه قرار دارد نيايش و نياز برند، برای اينکه در حين طواف و در اثنای دويدن ميان صفا و مروه هر طايفه ای بت خود را به صدای بلند بخواند و انجام حاجات خود را مسئلت نمايد.
با آن هوش تند و با آن حساسيت شديد اعصاب و انديشه روشن، محمد يازده، دوازده ساله از خود می پرسد »آيا در اين سنگ سياه نيرويی نهفته است و آيا از اين مجسمه های بی حس و حرکت کاری است؟« و شايد اين شک و بدگمانی به سنگ سياه و بُتان گوناگون، ناشی از تجربه و آزمايش شخصی سرچشمه گرفته باشد. هيچ بعيد نيست که خود او با شوق و اميد يک قلب شکسته و روح رنجديده بدانها روی آورده و اثری نيافته باشد. آيا آيه: »وَالُرّجزَ فَاهجُر« )از پليدی اجتناب کن( که سی سال بعد از دهان مبارکش بيرون آمده است مؤيد اين فرض و حدس نيست؟ همچنين آيه شريفه: »وَ وَجَدَکَ ضَالاً فَهَدی« )خداوند ترا گمراه يافت پس هدايتت فرمود( 37قرينه ای مثبت بر اين احتمال نيست؟
آيا بزرگان قريش خود اين مطلب واضح و بديهی را نمی دانند؟ چگونه ممکن است آنها که پيوسته مقيم اين بارگاهند و اثری از حيات و حرکت و فيض و رحمت در آنها نيافته اند چنين واقعيتی را ندانند؟ پس سکوت آنها و احترام آنها به »لات« و »منات« و »عزی« مبنی بر چه مصلحتی است؟ احترام امامزاده با متولی است. اگر اين توليت از آنها گرفته شود، چيزی عايد آنها نمی شود و همان تجارتی که با شام دارند نيز از رونق می افتد زيرا ديگر کسی به مکه نمی آيد که متاع آنها را گران بخرد و متاع خود را ارزان بفروشد. در خاموشی بی پايان صحرا و در تنهايی وحشتناک اين روزهايی که شتران سرگرم پيدا کردن قوت لايموت بودند و آفتاب گدازنده لاينقطع می تابيد، در روح حساس و رؤيازای محمد همهمه ای برپا می شد، همهمه ای که با فرارسيدن شب فرو می نشست زيرا غروب آفتاب او را به زندگانی واقعی برمی گردانيد. بايد اشتران را گرد آوَرَد و روی به شهر گذارَد، برای آنها بخواند، بر آنها هی زند، از پراکندگيشان جلوگيری کند تا شبانگاه سالم و درست به صاحبانشان برگردانَد. همهمه خاموش می شد برای اينکه در تاريکی شب شکل رؤيا به خود گيرد. همهمه خاموش می شد برای اينکه فردا در خلوت يکنواخت صحرا برگردد و خوش خوش در اعماق ضمير او چيزی به ظهور بپيوندد.
اين طبايع در خود فرورفته و سرگرم پندار و رؤيای درونی که موجبات زندگانی، آنها را از غوغای خارجی دور ساخته و سرنوشت ظالم از بهره منديهای حيات محرومشان کرده است، در خلاء صحرای خاموش ناچار بيشتر به خود فرو می روند تا وقتی که شبحی نامترقبه پديد آيد و در اعماق وجود خويش صدای امواجی را بشنوند، امواج يک دريای ناپيدا و مجهول. چند سالی بدين نحو گذشت تا واقعه ای روی داد که اثر تازه ای در جان او گذاشت. در سن يازده سالگی با ابوطالب به شام رفت و مايه ای بدين حرکت و غوغای درونی رسيد، دنيايی تازه و روشن که اثری از جهالت و خرافت و نشانی از زمختی و خشونت ساکنان مکه در آن نبود. در آنجا با مردمانی مهذبتر ]پاکتر[، محيطی روشنتر و عادات و آدابی برتر مواجه شد که مسلماً تأثيری ژرف در جان وی گذاشت. در آنجا زندگانی بدوی و خشن و آلوده به خرافات قوم خود را بهتر حس کرد و شايد آرزوی داشتن جامعه ای منظم تر و منزه تر از خرافات و پليدی و آراسته به مبادی انسانی در وی جان گرفت. تحقيقاً معلوم نيست در اين نخستين سفر با اهل ديانتهای توحيدی تماس گرفته است يا نه، شايد سنّ او اقتضای چنين امری نداشته است ولی مسلّماً در روح حساس و رنج کشيده او اثری گذاشته است و شايد همين اثر او را به سفری ديگر تشويق کرده باشد و بر حسب اخبار متواتر در سفر بعدی چنين نبوده و فکر تشنه و کنجکاو او بهره ای وافر از ارباب ديانات گرفته است.
چنآنکه اشاره شد از دوران کودکی حضرت محمد اخباری در دست نيست و اين امر خيلی طبيعی و معقول است. دوره زندگانی کودکی يتيم که در کفالت عموی خويش روزگار می گذرانده است نمی تواند متضمن حوادثی مهم باشد. کسی به وی توجهی نداشته است تا از وی خاطره ای داشته باشد و آنچه ما اکنون می نويسيم از حدود فرض و حدس خارج نيست. کودکی تک و تنها هر روز با شتران به صحرا می رود، در تنهايی اين روزهای يکنواخت در خود فرو می رود و سرگرم تخيلات و رؤياها می شود. شايد آيات عديده قرآنی که سی سال بعد از روح متلاطم او فرو ريخته است نمونه ای باشد از اين تأملات و تأثر از عالم خلقت.
اَفلاَ يَنظُرُونَ اِلی اِلابِلِ کَيفَ خُلِقَت ) (١٧وَاِلی الّسَمَاء کَيُفَ رُفِعَت ) (١٨وَ اَلی الجِبِال کَيفَ نُصِبَتُ) (١٩وَاِلی الاَرِض کَيفَ سُطِحَت )(٢٠
چرا شتر را نمی نگرند که چِسان آفريده اند ) (١٧و آسمان را که چِسان برافراشته اند ) (١٨و کوهها را که چِسان بجا نهاده اند ) (١٩و زمين را که چِسان گسترده اند )
تأمل در سوره های مکّی جان پر از رؤيای کسی را نشان می دهد که از تنعمات ]جمع تنعم، به ناز و نعمت زيستن[زندگانی به دور افتاده است و با خويشتن و يا طبيعت نجوايی دارد و گاهی خشم خود را بر متکبران مغرور و بیارزشی چون »ابو لهب« و ]يا[ »ابوالاشد« فرو می ريزد. بعدها که محمد به دعوت برخاست مخصوصاً پس از توفيق يافتن و بالا رفتن شأن او مؤمنان از خزانه معمور تخيلات خود حوادثی آفريدند که نمونه ای از آن را در فصل پيش از طبری و واقدی آورديم. در اينجا اشاره ای هر چند مختصر به يک مطلب ضرورت دارد:
مسلمانان اوضاع حجاز و بخصوص مکه را قبل از بعثت تاريکتر از آنچه هست ترسيم می کنند و معتقدند ابداً فروتنی از فکر سليم و توجه به خداوند در آن نتابيده و جز عادات سخيف و احمقانه ستايش اصنام چيز ديگری مشاهده نشده است. شايد اصرار در اين امر بدين منظور بوده است که ارزش بيشتری به ظهور و دعوت رسول بدهند. اما بسياری از نويسندگان محقق عرب چون علی جواد، عبداالله سمان، دکتر طه حسين] ،حسين[ هيکل، محمد عزت دروزه، استاد حداد و غيره هم معتقدند که حجاز در قرن ششم ميلادی بهره ای از تمدن داشته و خداشناسی آنقدرها که خيال می کنند مجهول نبوده است. از نوشته های اين محققان و از قرائن و روايات عديده چنين بر می آيد که در نيمه دوم قرن ششم ميلادی عکس العملی بر ضد بت پرستی در حجاز ظاهر شده بود.
اين عکس العمل تا درجه ای مرهون تأثير طوايف يهود که بيشتر در يثرب بودند و مسيحيان است که از شام به حجاز می آمدند و تا درجه ای مولود فکر اشخاصی است که به نام حنفيان مشهورند. در سيره ابن هشام آمده است که قبل از دعوت اسلام: روزی قريش در نخلستانی نزديک طائف اجتماع کرده بودند و برای عُزّی که معبود بزرگ بنی ثقيف بود عيد گرفته بودند. چهار تن از آن ميان جدا شدند و با يکديگر گفتند اين مردم راه باطل می روند و دين پدرشان ابراهيم را از دست داده اند. سپس بر مردم بانگ زدند: دينی غير از اين اختيار کنيد، چرا دور سنگی طواف می کنيد که نه می بيند و نه می شنود، نه سودی می تواند برساند و نه زيانی. اين چهار تن عبارت بودند از ورقة بن نوفل ،عبيداالله بن جحش ،عثمان بن حويرث، زيدبن عمرو. از آن روز خود را حنيف ناميدند و به دين ابراهيم درآمدند. راجع به شخص اخيرالذکر نمازی يا دعايی روايت کرده اند که می گفت: »لبّيک حقاً حقا،ً تعبّداً ورقا عذت بما عاذبه ابراهيم اننی لک راغم مهما جشمنی فانی جاشم« «اجابت می کنم که به راستی حقی، نيايش می کنم تو را و به تو پناه می برم، به همان چيزی که ابراهيم پناه می جست، دور بودم از تو وهر چه کنی تو کنی»  و پس از آن سجده می کرد.
با آنکه اکثريت قاطع جزيره العرب در تاريکی جهل و خرافات فرو رفته بودند و پرستش اصنام شيوه غالب ساکنان اينسرزمين بود، در گوشه و کنار آن آيين خداپرستی به چشم می خورد. در خود حجاز مخصوصاً يثرب به سبب وجود طوايف مسيحی و يهودی پرستش خدای يگانه يک امر تازه ای نبود قبل از حضرت محمد انبيايی در نقاط مختلف عربستان به دعوت مردم و نهی از پرستش اصنام برخاسته بودند که ذکر چند تن از آنها در قرآن آمده است مانند: هود در قوم عاد و صالح در قوم ثمود و شعيب در مدين. راويان عرب از حنظله بن صفوان و خالدبن سنان و عامربن ظرب عدوانی و عبداالله قضاعی نام می برند. قسّ بن ساعده ايادی که خطيبی بود توانا و شاعری فصيح در کعبه و بازار عکاظ 53با خطبه ها و اشعار خود مردم را از پرستش اصنام منع می کرد. اميه بن ابوصلت که از اهل طائف و قبيله بنی ثقيف و معاصر محمد بود يکی از مشاهير حنفاء است که مردم را به خداشناسی و يزدان پرستی دعوت می کرد. او زياد به شام سفر می کرد و با راهبان و علمای يهود و مسيحی به گفتگو می پرداخت. در آنجا بود که خبر ظهور محمد را شنيد و معروف است که آن دو را ملاقاتی دست داد ولی او اسلام نياورد و به طائف رفت و به ياران خود گفت: من بيش از محمد از کتاب و اخبار ملتها اطلاع دارم و علاوه بر اين زبان آرامی و عبرانی می دانم پس به نبوت احق ]برازنده[ و اولی ]شايسته و لايقتر[ هستم. در صحيح بخاری حديثی از حضرت رسول هست که فرمود: کاد اميه بن ابوالصلت ان يسلم. يعنی نزديک بود اميه بن ابوصلت ايمان آورد.
شعر، مخصوصاً اشعار دوره جوانی ملل، آينه عواطف و عادات آنهاست. در اشعار دوره جاهليت به ابياتی برمی خوريم که گويی يکی از مسلمانان گفته است. مانند اين دو بيت زهير:
فلا تکتمو االله ما فی نفوسکم ليخفی و مهما يکتم االله يعلم
يؤخر فيوضع فی کتاب فيدخر ليوم الحساب او يعجلی فينفقم
عبداالله بن ابرص می گويد:
من يسئل الناس يحرموه رسائل االله يخيب
باالله بدرک کل خير والقول فی يعضه تغليب
واالله ليس له شريک علام ما اخفت القلوب
و خود حضرت محمد گاهی به اين بيت لبيد استشهاد می فرمود:
الا کل شی ما سو االله باطل و کل نعيم لا محاله زائل
چنانکه ملاحظه می کنيد قبل از اسلام کلمه جلال االله در آثار بسياری از شعرا آمده و بسياری از مشرکان قريش نام عبداالله داشته اند که از آن جمله نام پدر خود حضرت محمد است و اين نشانه آن است که با کلمه االله بيگانه نبوده اند و حتی چنانکه در قرآن اشاره است بتها وسيله تقرب بوده اند.
يکی ديگر از شعرای جاهليت به نام عمروبن فضل صريحاً منکر بتان مشهور اعراب بوده است:
ترکت الات و العزی حميعاً کذالک يفع الجلد الصبور
فلا العزی ازور ولا ابنتيها ولا صنمی بنی غنم ازور
ولا هبلاً از وروکان ربا لنافی الدهراذ حلمی صغير
پس دعوت به ترک بت پرستی و روی آوردن به خداوند بزرگ يک امر بيسابقه نبوده است ولی آنچه بيسابقه است اصرار و پافشاری در اين امر است. اعجاز محمد در اين است که از پای ننشست و با تمام اهانتها و آزارها مقاومت کرد و از هيچ تدبيری روی نگردانيد تا اسلام را بر جزيره العرب تحميل کرد، قبائل مختلف اعراب را در تحت يک لوا درآورد، اعرابی که از امور ماوراء الطبيعه به کلی بيگانه اند و مطابق طبيعت بدوی خود به محسوسات روی می آوردند و جز جلب نفع آنی هدفی ندارند، جز تعدی و دست درازی به خواسته ديگران کاری از آنها ساخته نيست، و هدف آنها تسلط و حکومت است. چنانکه اشاره شد، ابوجهل به اخنس بن شريق می‌گفت: »اين پيغمبربازی نقشی ]تئاتر و نمايشی[ است که بنو ]پسران[ عبد مناف برای رسيدن به سيادت ]رياست[ بازی می کنند« و همين فعل را يزيد ابن معاويه در سال ٦١هجری تکرار می کند که: کاش آنهايی که در جنگ بدر از محمد شکست خوردند اکنون می ديدند که چگونه بر بنی هاشم غلبه کرده و حسين را کشته ايم. و در آخر صريحاً می گويد:
لعبت هاشم بالملک فلا
خبر جاء ولا وحی نزل

در آخر اين فصل بايد افزود که همه ادبای محقق عرب در ادبيات دوران جاهليت متفق الکلمه نيستند و به درستی و اصالت بعضی از آنها شک دارند. ولی امر مسلّم اين است که آثار خداپرستی و نفرت از اوهام بت پرستی در قرن ششم ميلادی در حجاز آغاز شده بود.

هیچ نظری موجود نیست: