حرّا کوهی است سنگی و خشک در سه
کيلومتری شمال شرقی مکه. بر مرتفعات صعب العبور آن غارهايی هست که حنفيان متزهد ]زاهد[ بدان روی نهاده روزی چند در تنهايی خيال
انگيزِ آنجا معتکف ]گوشه نشين[ شده به تأمل و تفکرمیپرداختند. مدتی حضرت محمد نيز چنين کرد. گاهی رغبت شديد به تنهايی و دوری
از غوغای زندگانی او را بدانجا می کشانيد. گاهی آذوقه کافی می برد و تا تمام نشده بود
برنمی گشت، و گاهی بامدادان می رفت و شامگاهان به خانه می آمد.يکی از غروبهای پاييز ) ٦١٠ميلادی( که بنا بود به خانه برگردد به
موقع برنگشت. از اين رو خديجه نگران شده کسی به دنبال وی فرستاد. ولی پس از اندکی خود محمد در
آستانه خانه ظاهر شد.
اما پريده رنگ و لرزان. بی درنگ بانگ زد: مرا بپوشانيد. او را پوشانيدند و پس از مدتی که حال او به جای آمد و حالت وحشت و
نگرانی برطرف شد پيشامدی
را که موجب اين حالت شده بود برای خديجه نقل کرد.در اينجا خوب است حديثی از عايشه نقل شود که غالب محدثان بزرگ
و معتبر چون مسلم ،بخاری، ابن عبدالبر،ابوداود طياسی،نويری ،ابن سيدالناس و فقيه بنامی چون احمدبن حنبل در »مسند« آورده اند:
»آغاز وحی رسول به شکل رؤيای صالحه ]مؤنث صالح، نيکو، شايسته[ به وی دست می داد و مانند سپيده بامداد روشن بود. در غروب يکی از روزهايی که در غار حرّا گذرانيده بود، مَلکی بر وی ظاهر شد و گفت: اقرأ! بخوان! و محمد جواب داد ما انا بقارء، نمی توانم بخوانم«.
»آغاز وحی رسول به شکل رؤيای صالحه ]مؤنث صالح، نيکو، شايسته[ به وی دست می داد و مانند سپيده بامداد روشن بود. در غروب يکی از روزهايی که در غار حرّا گذرانيده بود، مَلکی بر وی ظاهر شد و گفت: اقرأ! بخوان! و محمد جواب داد ما انا بقارء، نمی توانم بخوانم«.
آنچه محمد برای خديجه
نقل کرده است بدين قرار است:
»فاخذنی و غطنی حتی بلغ منی الجهد يعنی آن فرشته مرا پوشاند )فرو پيچيد( به حدی که از حال رفتم. چون به خود آمدم باز گفت: اقرأ! يعنی بخوان! باز گفتم نمی توانم بخوانم. باز مرا فروپيچيد به حدی که ناتوان شدم. آنگاه مرا رها کرد و برای بار سوم گفت: بخوان! باز گفتم نمی توانم. باز مرا پوشانيد، فرو پيچانيد و سپس رها کرده گفت: اقرأ باسم ربک الذی خلق، خلق الانسان من علق. اقرأ و بک الاکرم. الذی علم بالقلم. علم الانسان مالم يعلم«. بعد از اين صحنه فرشته ناپديد شد و به خود آمده راه خانه را پيش می گيرد.سپس به خديجه می گويد من بر جان خود بيمناک شدم »خشيت علی نفسی« اين عبارت حضرت رسول را برچه بايد حمل کرد؟
»فاخذنی و غطنی حتی بلغ منی الجهد يعنی آن فرشته مرا پوشاند )فرو پيچيد( به حدی که از حال رفتم. چون به خود آمدم باز گفت: اقرأ! يعنی بخوان! باز گفتم نمی توانم بخوانم. باز مرا فروپيچيد به حدی که ناتوان شدم. آنگاه مرا رها کرد و برای بار سوم گفت: بخوان! باز گفتم نمی توانم. باز مرا پوشانيد، فرو پيچانيد و سپس رها کرده گفت: اقرأ باسم ربک الذی خلق، خلق الانسان من علق. اقرأ و بک الاکرم. الذی علم بالقلم. علم الانسان مالم يعلم«. بعد از اين صحنه فرشته ناپديد شد و به خود آمده راه خانه را پيش می گيرد.سپس به خديجه می گويد من بر جان خود بيمناک شدم »خشيت علی نفسی« اين عبارت حضرت رسول را برچه بايد حمل کرد؟
چرا
بر جان خويشتن بيمناک شده است؟ آيا خيال کرده است در مشاعر وی اختلالی روی داده
است
يا سِحر و جادويی
در کار او کرده اند و يا بيماری چاره ناپذيری بر وی مستولی شده است؟ از جوابی که خديجه به وی می دهد
و او را تسليت می بخشد و آرام می کند چنين احتمالی ممکن به نظر می رسد زيرا به وی می گويد: »هرگز خداوند بر مرد درستی چون تو
که از مستمندان دستگيری می کنی، مهمان نواز و نسبت به خويشان مهربان هستی و به آسيب زدگان کمک می کنی بی عنايت
نخواهد شد«.
»پس از اين گفتگو و پس از آنکه محمد آرامش خود را باز می يابد. خديجه خانه را ترک کرده به سوی ورقة بن نوفل می شتابد و حادثه را برای وی نقل می کند. ورقة که از بت پرستان مکه بيزار و پيوسته محمد را به تأملات روحانی خويش و دوری از عادات سخيف قريش تشويق می کرد، به خديجه می گويد »بعيد نيست که اين حادثه دليل توجه خداوندی باشد و محمد را به هدايت قوم خود مأمور فرموده باشد...«در حديث عايشه چيزی که برخلاف موازين طبيعی باشد نيست و بلکه می توان آن را با اصول روانشناسی منطبق ساخت.
»پس از اين گفتگو و پس از آنکه محمد آرامش خود را باز می يابد. خديجه خانه را ترک کرده به سوی ورقة بن نوفل می شتابد و حادثه را برای وی نقل می کند. ورقة که از بت پرستان مکه بيزار و پيوسته محمد را به تأملات روحانی خويش و دوری از عادات سخيف قريش تشويق می کرد، به خديجه می گويد »بعيد نيست که اين حادثه دليل توجه خداوندی باشد و محمد را به هدايت قوم خود مأمور فرموده باشد...«در حديث عايشه چيزی که برخلاف موازين طبيعی باشد نيست و بلکه می توان آن را با اصول روانشناسی منطبق ساخت.
رغبت شديد به امری آن امر را به
صورت ظهور و واقع شده می آورد. صورت آرزوی مردی که قريب سی سال به موضوعی انديشيده و پيوسته به واسطه تماس با اهل کتاب
در نفس وی راسخ شده و با رياضت و اعتکاف درغار حرّا از آن فکر اشباع شده و سپس به
شکل رؤيا يا به اصطلاح متصوفه اشراق ظاهر گرديده است، جان می گيرد. صورتی که از اعماق ضمير ناخودآگاه بيرون جسته و او را به اقدام می
خواند ولی هول اقدام به اين امر او را می
فشارد به حدی که تاب و توان از او سلب شده حالت خفگی به وی دست می دهد. ورنه توجيه ديگری نمی توان بر اين واقعه تصور کرد که فرشته او
را فشرده باشد به حدی که بی تابش کند.
فرشته صورت ضمير ناخودآگاه و آرزوی نهفته در اعماق وجود خود اوست.خبر معتبر ديگری در اين باب هست
که اين فرض و تحليل را موجه می سازد و آن اين است که محمد به خديجه گفت:جائنی و انا نائم بنمط من
الديباج فيه کتاب فقال: اقرأ، و هبت من نومی فکأنما کتب فی قلبی کتاباً. ]يعنی[ او )فرشته(در حالی که من خواب بودم کتابی را که در پارچه ای از ديبا
پيچيده بود برای من آورد و به من گفت بخوان. از خواب جستم وگويی در قلبم کتاب نقش بست.خستگی يک روز پر از تفکر و تأمل او را به خواب خلسه مانندی می
افکند و در اين حالِ خلسه و استرخاء ]سست و
نرم گشتن[ آرزوهای نهفته ظاهر می شود و عظمت کار و اقدام، او را به وحشت می اندازد.
نرم گشتن[ آرزوهای نهفته ظاهر می شود و عظمت کار و اقدام، او را به وحشت می اندازد.
در حديث عايشه عبارت چنين است: »فرحع بها رسول االله يرجف فؤاده
فدخل علی خديجه فقال زملونی، زملونی، فزملو. حتی ذهب عنه الروح« ]يعنی[ حضرت به خانه برگشت در حالی که دلش می تپيد
و به خديجه گفت مرا بپوشانيد. پس او را پوشانيدند تا وحشت او
برطرف شد. مثل اينکه از فرط هول و هراس به
لرزه افتاده بود و اين حالت برای
اشخاصی که دو نحو زندگانی دارند، يکی زندگانی عادی و ديگری زندگانی در آفاق مجهول
و نيم تاريکِ روح پر
از اشباح خود، اتفاق می افتد.پس
از اين واقعه دوباره بيرون رفت و به غار حرّا پناه برد ولی ديگر نه فرشته ای ظاهر
شد و نه رؤيايی دست داد و نه
هم ندايی رسيد. آيا تمام آن واقعه خواب و خيالی
بيش نبوده است.
پس پيشگويی ورقة بن نوفل و نويد رسالت سخنی واهی و گزاف بوده است؟ از اين
هنگام شکّی چون تيزابِ خورنده جان او را می خورد. يأس بر او غالب گرديد به حدی که قصد انتحار در وی پديد
آمد و چند مرتبه انديشه پرت کردن خويش از کوه در وی آمد. اما پيوسته ورقة و خديجه او را آرام کرده اميد می دادند.اين بی خبری و نرسيدن ندای غيبی که در تاريخ اسلام به انقطاع
وحی مشهور است سه روز يا سه هفته و يا به روايتی سه سال طول کشيد تا سوره مدثر نازل شد و سپس ديگر وحی
منقطع نشد. انقطاع وحی نيز قابل تعليل است.پس از آن رؤيا و يا ظهور يا
اشراق، تشنگی روح گم شده، حالت التهاب و هيجان فروکش کرده، صورت گرفتن
آرزوی چند ساله نوعی سردی و خاموشی بر شعله درونی ريخته است و می بايد شکّ و يأس دوباره به کار افتد وتأملات و تفکرات، مخزنِ خالی شدة برق را پر کند تا محمد به راه بيفتد و آن محمدی که در اعماق اين محمدِ ظاهریخفته است بيدار شود و به حرکت آيد .
آرزوی چند ساله نوعی سردی و خاموشی بر شعله درونی ريخته است و می بايد شکّ و يأس دوباره به کار افتد وتأملات و تفکرات، مخزنِ خالی شدة برق را پر کند تا محمد به راه بيفتد و آن محمدی که در اعماق اين محمدِ ظاهریخفته است بيدار شود و به حرکت آيد .
در حاشيه حديث عايشه راجع به
کيفيت بعثت نقل چند سطری از سيره ابن اسحق برای مردمان نکته يابِ خردمند سودمند است. ابن اسحق در ١٥٠هجری مرده است. پس در اواخر قرن اول يا اوائل قرن دوم به
نگاشتن سيره نبوی
پرداخته است. قريب صد سال دوری از حادثه
خيالپردازی جای خود را در زمينه واقعيات باز کرده است.خيالپردازی و معجزه سازيهايی که به مرور زمان فزونتر و گسترده
تر می شود.در روزهای قبل از بعثت هرگاه
حضرت محمد برای قضای حاجت از خانه های مکه دور می شد و خانه های شهر در پيچ و خم راه از نظر ناپديد می
گرديد. بر سنگی و درختی نمی گذشت که از
آنها صدايی بر می خاست که: السلام عليک
يا رسول االله.
پيغمبر به اطراف خود نگاه می کرد. کسی را نمی ديد و غير از سنگ و
درخت چيزی پيرامون او
نبود...بديهی است نه درخت می تواند سخن
گويد و نه سنگ. بدين دليل آشکار که آلت صوت در
آنها نيست و به دليل مسلّم تر
که ذيروح نيستند تا فکر و اراده داشته باشند و آن را به صورت لفظ درآورند.اين روايت به درجه ای نامعقول و غيرقابل قبول عقل است که بسياری از فقها و مفسرين سيره ها نيز آن را منکر شده و صدا را از فرشتگان دانسته اند و بديهی است که به ذهن هيچيک از آنها نرسيده است که اين صدا، صدای روح خود محمد است.
که ذيروح نيستند تا فکر و اراده داشته باشند و آن را به صورت لفظ درآورند.اين روايت به درجه ای نامعقول و غيرقابل قبول عقل است که بسياری از فقها و مفسرين سيره ها نيز آن را منکر شده و صدا را از فرشتگان دانسته اند و بديهی است که به ذهن هيچيک از آنها نرسيده است که اين صدا، صدای روح خود محمد است.
چه، سالها تفکر و اشباع شدن روح از يک
انديشه مستلزم اين است که آن انديشه به صورت واقع درآيد و حقيقتاً در جان کسی که مُسخر امری و انديشه ای شده است چنين
صدايی طنين می افکند.نهايت
چون جرأت نداشته اند گفته ابن اسحق را مجعول و مردود گويند صدا را از فرشتگان گفته
و توجيه کرده اند و نخواسته
يا ندانسته اند اين امر بديهی را به فکر خود راه بدهند که اگر بنا بود فرشتگان به
محمد سلام کنند در حضور
مردم اين کار را می کردند تا همگان به وی ايمان آورند و مقصود خداوند که اسلام
آوردنِ اعراب است بی دردسر
انجام پذيرد. بديهی است در آن تاريخ نمی توان
از فقيهان و مفسران متوقع بود که قضيه را اگر راست باشد، چنين توجيه کنند که آن صدا را صدای روح خود محمد بدانند.در اينجا اين مشکل را نيز مطرح
نمی کنم که اگر پيغمبر تک و تنها بيرون رفته و چنين صدايی به گوش وی رسيده است، سايرين از کجا مستحضر شده
اند. زيرا خود پيغمبر چنين مطلبی را
به کسی نگفته است و حديثی مستند و معتبردر اين باب نيامده
است. پس طبعاً مخلوق قوه مخيله کسانی
است که بی دريغ در مقام بيان اعجاز و جعل خوارق هستند.
ابن اسحق هم دروغ نگفته است،
يعنی قصد گفتنِ دروغ نداشته است وحتماً از کسی شنيده و چون مطابق ذوق و طبع مؤمن او بوده است، قبول کرده و
ابداً از گوينده روايت نپرسيده است و خود هم قضيه را نسنجيده است که وقتی سنگ و درخت سلام کرده اند، کسی آنجا
نبوده است و خود پيغمبر همچنين ادعايی نکرده است و تنها مطلبی که گفته است، همان حکايتی است که از عايشه نقل
کرديم. اما انسان اسيرِ عقايدِ تعبدی
خويش و منقاد ]فرمانبردار[ خواهشهای جسمانی و نفسی خويش است. در اين صورت، قوه تعقل تيره شده و نمی تواند
روشن ببيند و حتی هر دليل مخالفی که به
عقيده و مشتهيات ]جمع مشتهی، خواهش و نياز[ جسمی و معنوی او خراشی وارد کند
ناديده می گيرد و به هر گونه قرينه
احتمالی چنگ می زند که پندارها و رغبات ]چيزهای پسنديده، آرزوها[ خود را حقيقت جلوه دهد. سرِّ شيوع خرافات
و اوهام نيز جز اين نيست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر