۰۷ بهمن، ۱۳۹۶

23 سال فصل1-قسمت 4- بعثت


حرّا کوهی است سنگی و خشک در سه کيلومتری شمال شرقی مکهبر مرتفعات صعب العبور آن غارهايی هست که حنفيان متزهد ]زاهدبدان روی نهاده روزی چند در تنهايی خيال انگيزِ آنجا معتکف ]گوشه نشينشده به تأمل و تفکرمیپرداختندمدتی حضرت محمد نيز چنين کردگاهی رغبت شديد به تنهايی و دوری از غوغای زندگانی او را بدانجا می کشانيدگاهی آذوقه کافی می برد و تا تمام نشده بود برنمی گشت، و گاهی بامدادان می رفت و شامگاهان به خانه می آمد.يکی از غروبهای پاييز ) ٦١٠ميلادیکه بنا بود به خانه برگردد به موقع برنگشتاز اين رو خديجه نگران شده کسی به دنبال وی فرستادولی پس از اندکی خود محمد در آستانه خانه ظاهر شد
اما پريده رنگ و لرزانبی درنگ بانگ زدمرا بپوشانيداو را پوشانيدند و پس از مدتی که حال او به جای آمد و حالت وحشت و نگرانی برطرف شد پيشامدی را که موجب اين حالت شده بود برای خديجه نقل کرد.در اينجا خوب است حديثی از عايشه نقل شود که غالب محدثان بزرگ و معتبر چون مسلم ،بخاری، ابن عبدالبر،ابوداود طياسی،نويری ،ابن سيدالناس و فقيه بنامی چون احمدبن حنبل در »مسند« آورده اند:
»
آغاز وحی رسول به شکل رؤيای صالحه ]مؤنث صالح، نيکو، شايستهبه وی دست می داد و مانند سپيده بامداد روشن بوددر غروب يکی از روزهايی که در غار حرّا گذرانيده بود، مَلکی بر وی ظاهر شد و گفتاقرأبخوانو محمد جواب داد ما انا بقارء، نمی توانم بخوانم«.
آنچه محمد برای خديجه نقل کرده است بدين قرار است:
»
فاخذنی و غطنی حتی بلغ منی الجهد يعنی آن فرشته مرا پوشاند )فرو پيچيدبه حدی که از حال رفتمچون به خود آمدم باز گفتاقرأيعنی بخوانباز گفتم نمی توانم بخوانمباز مرا فروپيچيد به حدی که ناتوان شدمآنگاه مرا رها کرد و برای بار سوم گفتبخوانباز گفتم نمی توانمباز مرا پوشانيد، فرو پيچانيد و سپس رها کرده گفتاقرأ باسم ربک الذی خلق، خلق الانسان من علقاقرأ و بک الاکرمالذی علم بالقلمعلم الانسان مالم يعلم«. بعد از اين صحنه فرشته ناپديد شد و به خود آمده راه خانه را پيش می گيرد.سپس به خديجه می گويد من بر جان خود بيمناک شدم »خشيت علی نفسی« اين عبارت حضرت رسول را برچه بايد حمل کرد؟
 چرا بر جان خويشتن بيمناک شده است؟ آيا خيال کرده است در مشاعر وی اختلالی روی داده است يا سِحر و جادويی در کار او کرده اند و يا بيماری چاره ناپذيری بر وی مستولی شده است؟ از جوابی که خديجه به وی می دهد و او را تسليت می بخشد و آرام می کند چنين احتمالی ممکن به نظر می رسد زيرا به وی می گويد: »هرگز خداوند بر مرد درستی چون تو که از مستمندان دستگيری می کنی، مهمان نواز و نسبت به خويشان مهربان هستی و به آسيب زدگان کمک می کنی بی عنايت نخواهد شد«.
»
پس از اين گفتگو و پس از آنکه محمد آرامش خود را باز می يابدخديجه خانه را ترک کرده به سوی ورقة بن نوفل می شتابد و حادثه را برای وی نقل می کندورقة که از بت پرستان مکه بيزار و پيوسته محمد را به تأملات روحانی خويش و دوری از عادات سخيف قريش تشويق می کرد، به خديجه می گويد »بعيد نيست که اين حادثه دليل توجه خداوندی باشد و محمد را به هدايت قوم خود مأمور فرموده باشد...«در حديث عايشه چيزی که برخلاف موازين طبيعی باشد نيست و بلکه می توان آن را با اصول روانشناسی منطبق ساخت
رغبت شديد به امری آن امر را به صورت ظهور و واقع شده می آوردصورت آرزوی مردی که قريب سی سال به موضوعی انديشيده و پيوسته به واسطه تماس با اهل کتاب در نفس وی راسخ شده و با رياضت و اعتکاف درغار حرّا از آن فکر اشباع شده و سپس به شکل رؤيا يا به اصطلاح متصوفه اشراق ظاهر گرديده است، جان می گيردصورتی که از اعماق ضمير ناخودآگاه بيرون جسته و او را به اقدام می خواند ولی هول اقدام به اين امر او را می فشارد به حدی که تاب و توان از او سلب شده حالت خفگی به وی دست می دهدورنه توجيه ديگری نمی توان بر اين واقعه تصور کرد که فرشته او را فشرده باشد به حدی که بی تابش کند.

 فرشته صورت ضمير ناخودآگاه و آرزوی نهفته در اعماق وجود خود اوست.خبر معتبر ديگری در اين باب هست که اين فرض و تحليل را موجه می سازد و آن اين است که محمد به خديجه گفت:جائنی و انا نائم بنمط من الديباج فيه کتاب فقالاقرأ، و هبت من نومی فکأنما کتب فی قلبی کتاباً. ]يعنیاو )فرشته(در حالی که من خواب بودم کتابی را که در پارچه ای از ديبا پيچيده بود برای من آورد و به من گفت بخواناز خواب جستم وگويی در قلبم کتاب نقش بست.خستگی يک روز پر از تفکر و تأمل او را به خواب خلسه مانندی می افکند و در اين حالِ خلسه و استرخاء ]سست و
نرم گشتنآرزوهای نهفته ظاهر می شود و عظمت کار و اقدام، او را به وحشت می اندازد.
در حديث عايشه عبارت چنين است: »فرحع بها رسول االله يرجف فؤاده فدخل علی خديجه فقال زملونی، زملونی، فزملوحتی ذهب عنه الروح« ]يعنیحضرت به خانه برگشت در حالی که دلش می تپيد و به خديجه گفت مرا بپوشانيدپس او را پوشانيدند تا وحشت او برطرف شدمثل اينکه از فرط هول و هراس به لرزه افتاده بود و اين حالت برای اشخاصی که دو نحو زندگانی دارند، يکی زندگانی عادی و ديگری زندگانی در آفاق مجهول و نيم تاريکِ روح پر از اشباح خود، اتفاق می افتد.پس از اين واقعه دوباره بيرون رفت و به غار حرّا پناه برد ولی ديگر نه فرشته ای ظاهر شد و نه رؤيايی دست داد و نه هم ندايی رسيدآيا تمام آن واقعه خواب و خيالی بيش نبوده است.
 پس پيشگويی ورقة بن نوفل و نويد رسالت سخنی واهی و گزاف بوده است؟ از اين هنگام شکّی چون تيزابِ خورنده جان او را می خورديأس بر او غالب گرديد به حدی که قصد انتحار در وی پديد آمد و چند مرتبه انديشه پرت کردن خويش از کوه در وی آمداما پيوسته ورقة و خديجه او را آرام کرده اميد می دادند.اين بی خبری و نرسيدن ندای غيبی که در تاريخ اسلام به انقطاع وحی مشهور است سه روز يا سه هفته و يا به روايتی سه سال طول کشيد تا سوره مدثر نازل شد و سپس ديگر وحی منقطع نشدانقطاع وحی نيز قابل تعليل است.پس از آن رؤيا و يا ظهور يا اشراق، تشنگی روح گم شده، حالت التهاب و هيجان فروکش کرده، صورت گرفتن
آرزوی چند ساله نوعی سردی و خاموشی بر شعله درونی ريخته است و می بايد شکّ و يأس دوباره به کار افتد وتأملات و تفکرات، مخزنِ خالی شدة برق را پر کند تا محمد به راه بيفتد و آن محمدی که در اعماق اين محمدِ ظاهریخفته است بيدار شود و به حرکت آيد .
در حاشيه حديث عايشه راجع به کيفيت بعثت نقل چند سطری از سيره ابن اسحق برای مردمان نکته يابِ خردمند سودمند استابن اسحق در ١٥٠هجری مرده استپس در اواخر قرن اول يا اوائل قرن دوم به نگاشتن سيره نبوی پرداخته استقريب صد سال دوری از حادثه خيالپردازی جای خود را در زمينه واقعيات باز کرده است.خيالپردازی و معجزه سازيهايی که به مرور زمان فزونتر و گسترده تر می شود.در روزهای قبل از بعثت هرگاه حضرت محمد برای قضای حاجت از خانه های مکه دور می شد و خانه های شهر در پيچ و خم راه از نظر ناپديد می گرديدبر سنگی و درختی نمی گذشت که از آنها صدايی بر می خاست کهالسلام عليک يا رسول االله
پيغمبر به اطراف خود نگاه می کردکسی را نمی ديد و غير از سنگ و درخت چيزی پيرامون او نبود...بديهی است نه درخت می تواند سخن گويد و نه سنگبدين دليل آشکار که آلت صوت در آنها نيست و به دليل مسلّم تر
که ذيروح نيستند تا فکر و اراده داشته باشند و آن را به صورت لفظ درآورند.اين روايت به درجه ای نامعقول و غيرقابل قبول عقل است که بسياری از فقها و مفسرين سيره ها نيز آن را منکر شده و صدا را از فرشتگان دانسته اند و بديهی است که به ذهن هيچيک از آنها نرسيده است که اين صدا، صدای روح خود محمد است.
 چه، سالها تفکر و اشباع شدن روح از يک انديشه مستلزم اين است که آن انديشه به صورت واقع درآيد و حقيقتاً در جان کسی که مُسخر امری و انديشه ای شده است چنين صدايی طنين می افکند.نهايت چون جرأت نداشته اند گفته ابن اسحق را مجعول و مردود گويند صدا را از فرشتگان گفته و توجيه کرده اند و نخواسته يا ندانسته اند اين امر بديهی را به فکر خود راه بدهند که اگر بنا بود فرشتگان به محمد سلام کنند در حضور مردم اين کار را می کردند تا همگان به وی ايمان آورند و مقصود خداوند که اسلام آوردنِ اعراب است بی دردسر انجام پذيردبديهی است در آن تاريخ نمی توان از فقيهان و مفسران متوقع بود که قضيه را اگر راست باشد، چنين توجيه کنند که آن صدا را صدای روح خود محمد بدانند.در اينجا اين مشکل را نيز مطرح نمی کنم که اگر پيغمبر تک و تنها بيرون رفته و چنين صدايی به گوش وی رسيده است، سايرين از کجا مستحضر شده اندزيرا خود پيغمبر چنين مطلبی را به کسی نگفته است و حديثی مستند و معتبردر اين باب نيامده استپس طبعاً مخلوق قوه مخيله کسانی است که بی دريغ در مقام بيان اعجاز و جعل خوارق هستند.
ابن اسحق هم دروغ نگفته است، يعنی قصد گفتنِ دروغ نداشته است وحتماً از کسی شنيده و چون مطابق ذوق و طبع مؤمن او بوده است، قبول کرده و ابداً از گوينده روايت نپرسيده است و خود هم قضيه را نسنجيده است که وقتی سنگ و درخت سلام کرده اند، کسی آنجا نبوده است و خود پيغمبر همچنين ادعايی نکرده است و تنها مطلبی که گفته است، همان حکايتی است که از عايشه نقل کرديماما انسان اسيرِ عقايدِ تعبدی خويش و منقاد ]فرمانبردارخواهشهای جسمانی و نفسی خويش استدر اين صورت، قوه تعقل تيره شده و نمی تواند روشن ببيند و حتی هر دليل مخالفی که به عقيده و مشتهيات ]جمع مشتهی، خواهش و نيازجسمی و معنوی او خراشی وارد کند ناديده می گيرد و به هر گونه قرينه احتمالی چنگ می زند که پندارها و رغبات ]چيزهای پسنديده، آرزوهاخود را حقيقت جلوه دهدسرِّ شيوع خرافات و اوهام نيز جز اين نيست.


هیچ نظری موجود نیست: