۱۵ اردیبهشت، ۱۳۹۷

شيعيگري-گفتار دوم- خرده هائي که به شيعيگري توان گرفت 1

گفتار دوم
خرده هائي که به شيعيگري توان گرفت
چنانکه ديديم شيعيگري نخست يک کوشش سياسي مي بوده سپس کيشي گرديده. اکنون مي خواهيم از اين کيش به سخن پرداخته خرده هاي بسياري را که به آن توان گرفت، هريکي را به کوتاهي ياد کنيم:
نخست: چنانکه گفتيم بنياد شيعيگري بر آن است که خليفه بايستي از سوي خدا برگزيده شود نه از سوي مردم. ما مي پرسيم: »دليل اين سخن چه مي بوده اسلام، کتاب ، قرآن مي بود، آيا کجاي قرآن چنين گفته اي هست؟...! چگونه تواند بود که چنين چيزي باشد و در قرآن يادي از آن نباشد؟!...
از آنسوي رفتار سران اسلام که پس از مرگ پاکمرد عرب فراهم نشستند و به گفتگو پرداختند و نخست ابوبکر، و پس از مرگ او عمر، و پس از مرگ او عثمان و پس از کشته شدن او علي را به خلافت برداشتند، اين رفتار دليل روشني به بيپائي آن سخن مي باشد. کسانيکه در آن هنگام ناتواني اسلام پاکدلانه به آن گرويده، و در راه پيشرفت آن گزندها ديده و جنگها کرده بودند، چه باور کردني است که همان که پاکمرد عرب مُرد همه چيز را کنار گزارند و به دلخواه و هوس يکي را خليفه گردانند؟!... شيعيان مي گويند: »همگي از دين باز گشتند مگر سه تن،( ولي آيا اين سخن باور کردني است؟...! چه بوده که همگي به يکبار از دين بازگردند؟...! گرفتم که ابوبکر و عمر خلافت مي خواستند و به آن هوس از دين رو گردانيده اند، ديگران را چه سودي در ميان مي بوده؟...! اين شيوه شيعيان است که در راه پيشرفت سخن خود از دروغ باز نايستند.
آنگاه ما نامه امام علي بن ابيطالب را که به معاويه نوشته است، آورديم. در آنجا ميگويد: »مردم به من دست دادند بدانسان که به ابوبکر و عمر و عثمان دست داده بودند«. به خلافت خود دليل اين را مي آورد و هيچ نمي نويسد: »خدا مرا برگزيده بود »يا »پيغمبر آگاهي داده
بود«. در آن نامه آشکاره مي گويد: » برگزيدن خليفه مهاجران و انصار را است که هرکه را برگزيدند و امام ناميدند خشنودي خدا در آن خواهد بود«. نمي دانم اين گفته آن امام کجا و آن سخن شيعيان کجاست؟!... ملايان دليل آورده مي گويند: » خليفه بايستي گناه نکرده باشد و، دليرترين داناترين و برترين مردمان باشد، و چنين کسي جز با برگزيدن خدا نتواند بود«. مي گويم: » اين راز را از کجا ميگوييد؟...! اگر اين سخن راست بودي بايستي بنيادگزار ،اسلام گويد نه اينکه شما به دلخواه به بافندگي پردازيد
از دليلهايي که در اين باره ياد مي کنند، يکي داستان غدير خم و ديگري داستان کاغذ و خامه خواستن پيغمبر اسلام در دم مرگش مي باشد، و چون مرا در اين باره داستاني هست و گفتگويي رفته بهتر ميدانم همان را در اينجا بازگويم. در ديماه سال ١٣٢١براي ديدار ياران قزوين با آقاي واعظپور سفري به آن شهر کرديم. در يکي از نشستها در خانه آقاي نصري، آقاي پاکروان چنين آغاز سخن کردند« :کساني از علما و ديگران چون شنيده بودند شما خواهيد آمد با من مي گفتند با او مباحثه هايي داريم. من پاسخ دادم آقاي کسروي مباحثه نمي کند ولي اگر چيزهايي پرسيدند پاسخ دهد. گفتند پس خواهشمنديم اين پرسشهاي ما را برسانيد و پاسخ خواهيد .ايشان که از سنّي ها هواداري مي کنند آيا به داستان غدير خم چه پاسخ ميدهند؟ در آنروز پيغمبر علي را به خلافت برگزيده گفتمن کنت مولاه فهذا علي مولاه « همچنين به داستان خامه و کاغذ خواستن پيغمبر و جلوگيري کردن عمر چه ميگويند؟ پيغمبر در بستر
مرگ خواست امام علي بن ابيطالب را به خلافت برگزيند که جايي براي کشاکش ديگران باز نماند. اين بود که گفت: »ائتوني بقلم و قرطاس اکتب لکم کتابا لن تضلوا بعده ابدا،(٣۶عمر چون داستان را فهميد نگذاشت و چنين گفت: » ان الرجل ليهجر حسبنا کتاب االله،(٣٧به پيغمبر نسبت هذيان گويي داد. من نيک ميدانم که شما اينها را از دين نمي شماريد و راستي هم دين اينگونه گفتگوها نيست.
ولي چون اينها در دل هاي مردم جا گرفته و هر زماني که نام دين به ميان مي آيد بي درنگ به ياد اين سخنان مي افتند و مي پرسند و ما تا به اينها پاسخي ندهيم دست بردار نخواهند بود. از اينرو من پرسش هاي آنانرا رسانيدم که شما پاسخهايي بدهيداين سخناني بود که پاکروان گفتند. چون در نشست جز از ياران کسان ديگري نيز مي بودند به پاسخ پرداخته گفتم: »بسيار راست است که اين گفتگوها از دين نيست. در هزار و سيصد سال پيش از اين کشاکشهايي درباره خلافت رخ داده و هرچه بوده پايان يافته و گذشته، امروز از گفتگوهاي آنان چه سودي تواند بود؟...! اينها نه تنها دين نيست، خود بي ديني است. راستي را دين براي آنست که مردمان چندين بيخرد و نافهم نگردند که زندگي خود را رها کنند و به داستانهاي هزار و سيصد سال پيش پردازند و در ميان مردگان کشاکش اندازند. کساني که اينها را از دين مي شمارند معني دين را ندانسته اند.
دين شناختن معني جهان و زندگاني و زيستن به آئين خرد است. دين آنست که امروز ايرانيان بدانند که اين سرزميني که خدا به ايشان داده چگونه آباد گردانند و از آن سود جويند و همگي با هم آسوده زيند و خاندانهايي به بينوايي نيفتند و کساني گرسته نمانند و دهي ويرانه نماند و زميني بي بهره نباشد. دين آنست که امروز توانگران ايران سرمايه هاي خود را در راه کشيدن جويها و پديد آوردن چشمه ها و آباد گردانيدن ديه ها بکار اندازند که هم اين ويرانيها از ميان برخيزد و هم هزاران و صد هزاران خاندانهاي گرسته و بينوا از بدبختي رها گردند. دين اينست. از اينست که خدا خشنود خواهد بود. گفتگو از کشاکش علي و ابوبکر چيست که خدا آنرا خوش دارد و به کسي به اين نام مزدي دهد؟...! اينها را ميگويم تا اين آقايان نيز بدانند و معني درست دين را دريابند.
از آنسوي اين نيز راست است که اين سخنان در دلهاي ايرانيان جا گرفته و ما تا در پيرامون آنها سخن نرانيم از دلهاشان بيرون نخواهد کرد. اينست من نيز به پرسشهاي آنها پاسخ مي گويم: اما داستان »غدير خم«، بسيار شگفت است که ملايان معني اين جمله را نمي دانند .مگر آنان کتابهاي فقه را نمي خوانند که »ولاء« خود يک » بابي« از بابهاي فقه مي باشد؟...! اين يک وصيت خاندانيست، پيغمبر را با کساني رشته » ولاء « در ميان مي بوده و اينست ميگويد: » من با کساني که ولاء مي داشتم علي در اين زمينه جانشين من خواهد بود«. آخر در کجا »مولي« به معني خليفه است؟!... از اين گذشته اگر خواست پيغمبر بر گماردن »خليفه« بودي بايستي نخست در اين زمينه سخن راند که بايد برگزيدن و گماردن خليفه از سوي خدا باشد نه از سوي مردم، پس از آنکه اين زمينه را روشن گردانيد با يک زبان آشکاري بگويد: »اينک نخستين خليفه من علي است که خدا او را برگزيده«. داستان به آن بزرگي را چه معني ميداشت که با يک جمله ناروشن و کوتاهي برساند، و آن جمله را بگويد و بگذرد و به چيزهاي ديگري پردازد؟!...
از اينها هم گذشته، مگر ياران پيغمبر که سالها با وي بسر برده و در راه او جانبازيها کرده بودن زبان او را نمي فهميدند؟...! يا دلبستگي آنان به پيغمبر و دستورهاي او کمتر از شيعيان قزوين مي بوده؟...! اين چه باور کردنيست که پيغمبر علي را خليفه گرداند و يارانش آنرا
ناشنيده گيرند و به گرد سر ابوبکر درآيند؟...! پس چرا با ديگر دستورهاي پيغمبر اين کار را نکردند؟!... اما داستان مرگ پيغمبر و جلوگيري عمر: من نمي دانستم اين داستان تا چه اندازه راست است و آيا رخ داد ،ه يا نه در اين باره جستجويي نکرده ام. ليکن اگر راست است رفتار عمر بسيار بجا بوده. اين دليل آنست که عمر معني اسلام را بهتر از ديگران ميدانسته. دليل است که آن مرد يک باور بسيار استوار به خدا و اسلام مي داشته. اينکه ايراد مي گيرند که به پيغمبر »نسبت هذيان« داده راست نيست. گفته است: »ان الرجل ليهجر«. »هجر« به معني سرسام است، نه به معني هذيان. هذيان از کمي خرد برخيزد ولي سرسام نتيجه بيماري باشد.
عمر گفته اين مرد سرسام مي گويد و اين گفته به پيغمبر بر نخواهد خورد زيرا يک پيغمبري چنانکه بيمار گردد، لاغر شود، رنگش زردي گيرد، همچنان سرسام گويد. سرسام دنباله بيماري باشد و به کس نخواهد برخورد. اگر برانگيختگان از اين چيزها برکنار بودندي بايستي پيش از همه از بيماري برکنار باشند و هيچگاه بيمار نگردند. يک پيغمبري که بيمار شده سرسام نيز تواند گرفت و جاي شگفتي نيست.
از آنسوي شما مي گوييد پيغمبر بي سواد مي بود و نوشتن و خواندن نمي توانست، پس چگونه نامه و کاغذ مي خواسته که چيزي نويسد؟...! از اين گذشته چگونه در بيست و سه سال زمان پيغمبري خود درباره جانشين گفتني را نگفته بوده که مي خواسته در بستر مرگ بگويد؟...! چگونه داستان به اين بزرگي را با بي پروايي گذرانيده بوده؟...! از اين هم مي گذريم: مگر شما جدايي ميانه سخنان راهنمايانه و پيغمبرانه يک برانگيخته با ديگر سخنانش نمي گذاريد؟...! مگر پيغمبر اسلام هرچه گفتي و هر زمان که گفتي فره( وحي( بودي؟...! شما مي بينيد که پيغمبر اسلام خود جدايي ميانه سخنانش مي گزارده و آنچه را که بنام فره مي بوده از قرآن مي گردانيده. در اين باره نيز اگر سخني از راه فره داشتي بايستي از قرآن باشد نه آنکه در بستر مرگ يک سخناني گويد.
گذشته از همه اينها از کجا که خواست پيغمبر نوشتن چيزي درباره جانشين مي بوده؟ . ..! و آنگاه از کجا که مي خواسته علي را به جانشيني برگزيند؟...! با اينها چه دليل هست؟... پس از همه اينها باز ميگويم چه شد که دلبستگي شيعيان قزوين به اسلام و دستورهاي پيغمبر اسلام بيشتر از دلبستگي ياران پيغمبر گرديد؟... آن مرداني که در راه پيغمبر و دين او از جان گذشته و آن همه گزندها ديده بودند، چه شد که به اندازه ملايان شکم پرست ايران به دستورهاي پيغمبر ارج نمي گذاردند؟!... چه شد که عمر به گفته شما آن توهين را به پيغمبر کرد و کسي به او ايراد نگرفت؟!.. فردا که آقاي پاکروان اينها را گفته بودند يکي چنين پاسخ داده بوده: » راست است که پيغمبر بي سواد مي بوده ولي مي خواست خامه و کاغذ بياورند که او بگويد و ديگري بنويسدشب ديگر باز گفتگو ميرفت و آقاي پاکروان اين پاسخ را ياد کردند. گفتم: »پيغمبر اسلام بهاءاالله نمي بود که عربي نداند و در دست آن زبان درماند. پيغمبر توانستي هر خواستي که داشتي به آساني به زبان آورد. اگر خواستش اين بودي که ديگران نويسند، گفتي: »ائتوني به قلم و قرطاس املي عليکم...« و نگفتي: »اکتب لکم...«. اين دوتا از هم جداست
شگفت تر آن بود که يکي در همان نشست سخن آغاز کرد و چنين گفت: » پيغمبر چون ميدانست که اگر در زمان زندگاني خود خلافت اميرالمؤمنين را آشکار گرداند کساني نخواهند پذيرفت و در ميانه دو سخني و پراکندگي پديد خواهد آمد از اينرو آنرا نگه ميداشت که در آخرين ساعات زندگاني... « يکي از باشندگان سخن او را بريده و خودش آنرا بدينسان به پايان رسانيد: »دو سخني را به ميان اندازد و در برود«. از اين گفته همگي خنديديم و ديگر به پاسخي نياز نيامد. تا اينجاست داستان، شگفت تر آنکه برخي از ملايان اين داستان را که در مهنامه پرچم نوشته بوديم خوانده اند، و بجاي آنکه بخود آيند و بدانند تا چه اندازه گمراه و نادانند آخرين تير خود را به کمان گزارده چنين مي گويند: »پس چرا اميرالمؤمنين هميشه از غصب حق خود شکايت ميکرد؟...!« مي گويم آنچه ما ميدانيم امام علي بن ابيطالب به چنان کاري برنخاسته است. اين تواند بود که او خود را شاينده تر از ابوبکر و عمر ميدانسته و در دل خود گله مند مي بوده )و خطبه شقشقه نيز اگر از آن امام بوده بيش از اين اندازه را نميرساند(، ولي اينکه آن دو خليفه را »غاصب« بداند و با آنان دشمني کند يا در برابر ايستد هرگز نبوده است و نتوانستي بود. با اينحال اگر دليلي بدست آيد و دانسته شود که او بدانسان که گفتة شيعيانست خود را برگزيده خدا براي امر خلافت ميدانسته و به کارهايي مي کوشيده ما او را نيز همچون ديگران گمراه شمرده و بزرگش نخواهيم گرفت. ما او را دوست ميداريم نه براي اينکه نامش علي مي بوده يا دامادي پيغمبر را ميداشته، بلکه براي اينکه مردي سراپا پاکي ميبوده و گردن به خواهش هاي تني نمي گزارده است. اين يک گستاخي بزرگي از شيعيانست که براي پيشرفت سياست خود چنين کارهايي را از آن امام پاک باز گفته اند. گستاخي بزرگي از ايشانست که به چنين دروغهايي برخاسته اند.
دوم: اگر چنين انگاريم که در اسلام بايستي خليفه از سوي خدا برگزيده شود، در آنحال بايستي اين برگزيدة خدا خود را به مردم نشان دهد و دليلهاي خود را بازگويد و از هر راه بکوشد تا به خلافت رسيده رشته کارها را بدست گيرد، و توده هاي مسلمان را راه برد و کشورهاي اسلامي را از دشمنان نگهدارد. خلافت براي اين کارها مي بوده و بي اين کارها معنايي نمي داشته. اينکه کسي در خانه نشيند و خود را نهاني خليفه خواند و دسته کمي را به سر خود گرد آورده به آنان هم سپارد که به کسي نگوييد و » تقيه« کنيد چيزيست که من نمي دانم چه نامي بر روي آن گزارم. بهرحال اين کار جز پراکندگي به ميان مسلمانان انداختن و از نيروي ايشان کاستن نتيجه اي نميداده و نتوانستي داد. خواهند گفت: » گناه مردم بوده که خليفه خدا را نمي پذيرفتند«، مي گويم: »خليفه خدايي بايستي بکوشد و خود را به مردم بپذيراند. بايستي با گمراهان آن رفتار را کند که پيغمبر کرده و آنانرا به راه آورده بود. آنگاه خليفه خدايي که خود را پنهان دارد و گاهي نيز به يکبار انکار کند، گناه مردم در نپذيرفتن او چه مي بوده است؟!... «
شگفت است که يازده تن امام که بوده اند کسي جز امام علي بن ابيطالب خلافت نکرده و کسي جز حسين بن علي به طلب آن نکوشيده. از بازمانده حسن بن علي کيست که به خلافت رسيد و آنرا نگه نداشت. علي بن الحسين چندان گوشه گير و آسايشخواه و چندان گريزان از اين کار ميبود که چون در سال ۶٣هجري مردم مدينه به يزيد شوريدند او خود را کنار کشيده از شهر بيرون رفت و به يزيد نامه نوشته از همدستي با مردم بيزاري جُست. سپس چون يزيد مُرد و کسان بسياري در راه خلافت مي کوشيدند، او نه تنها نکوشيد، مختار که در کوفه به کوشش برخاسته بود چون فرستاده به نزد وي فرستاد و پرک خواست که مردم را به خلافت او بخواند نپذيرفت و مختار ناچار شده مردم را به محمد حنفيه خواند. از محمد الباقر من جز گوشه نشيني سراغ نمي دارم. جعفر الصادق را گفتم که خلافت را مي خواست ولي به هيچ کوشش در آن کار برنخاسته از ترس جان به يکبار آنرا نهان ميداشت .پسر او موسي الکاظم گذشته از آنکه همچون پدرش آرزوي خلافت را بسيار نهان ميداشت، دستگير هم شد و بيست و هفت سال در زندان بسر برد. پسر او علي الرضا را مأمون وليعهد گردانيد و با اينحال به خلافت نرسيد. ديگران جز خانه نشيني و خوش گذراني کاري نداشتند. آيا اين است معني برگزيده شدن براي خلافت؟!...

سوم: اين گفته ها که » خدا ما را از آب و گِل والاتري آفريده «، » يا خدا جهان را به پاس هستي ما پديد آورده «، » کارهاي شما هر روز به ما نشان داده شود« و مانندهاي اينها که در کتابهاي شيعي فراوانست، آيا چه دليلي همراه داشته؟...! کسيکه به چنين سخناني برمي خاسته آيا نبايستي دليل ياد کند؟...! آيا به چنين دعوي هايي بي دليل برخاستن راه لاف گويي را بر روي فريبکاران و هوسبازان باز کردن نمي بوده؟...! مثلاً بهاءاالله که دعوي خدايي کرده آيا نتوان گفت که مايه گستاخيش اينگونه سخنان مي بوده؟ !..  از آنسوي آيا آن امامان چه جدايي با مردم ميداشته اند؟...! آيا نه آنست که هريکي همچون ديگران ناخواهان به اين جهان آمده و ناخواهان ميرفته، و همچون ديگران خورده و خوابيده و بيمار گرديده و آسيب ديده و هيچگونه برتري در ميان نبوده؟...! با اينحال آن گزافه ها سرودن چه معنايي داشته؟!...
در جائيکه بنيادگزار اسلام با آن جايگاه و با آن برگزيدگيش، خود را يک تن همچون ديگران مي خوانده به بازماندگان او چه ميرسيده که به چنين سخناني زبان گشايند؟!... اين سخنان گذشته از آنکه دروغست، گستاخي با خدا مي بوده. ما نيک نمي دانيم اين سخنان کدام يکي از خود آنان سرزده و کدام يکي را پيروان ساخته و به ايشان بسته اند .بهرحال چنين دعويهايي را جز بيديني و خدا ناشناسي نتوانيم شمرد. ما يکي از هوده هايي که از دين مي خواهيم آنستکه مردمان معني جهان و زندگاني را نيک شناخته بدانند که خدا همگي را يکسان آفريده و تنها در سايه نيکوکاريست که يکي را به ديگران برتري تواند بود. يکي از هوده هاييکه مي خواهيم آنستکه کسي به چنين لافهاي ناسزا نتواند برخاست و مردمان به چنان گزافه هايي نتوانند گرويد. به اينگونه لافهايي برخاستن و يا آنها را پذيرفتن جز بيديني نتواند بود.

چهارم: شيعيان با آن باورهايي که درباره امامانشان مي داشته اند آنانرا در پهلوي برانگيختگان نشانيده، بلکه بالاتر از آنان گردانيده اند. زيرا در نزد آنان امام برگزيده خدا مي بوده، همه دانشها را ميدانسته، همه زبانها را ميشناخته، از ناپيدا آگاه ميشده. هرکسي مي بايسته از او فرمان برد، آسمان و زمين با هستي او آرام مي گرفته، معني قرآن و دين را کسي جز آنان نمي دانسته. با اين ستايشها که از امام مي کنند او را بالاتر از برانگيختگان مي گردانند. ما مي پرسيم: دليل اين باورها چيست؟...! پس چرا از چنين امامان در قرآن يادي نشده بود؟!... بسيار شگفت است که پيغمبر اسلام آشکاره مي گفته: » من از ناپيدا آگاه نيستم) ،(٣٨اينان مي گويند امامانشان آگاه مي بوده اند و داستانها از ناپيدا داني آنان مي آورند « .
بسيار شگفت است که پيغمبر اسلام از نتوانستني )معجزه( ناتواني مي نموده) ،(٣٩ولي اينان از امامانشان نتوانستي ها ياد مي کنند و داستانهاي بسيار مي نويسند.
شگفت تر از همه آنکه در سالهاي آخر که دانشهاي اروپائي در شرق شناخته گرديد کساني از ملايان چنين مي گويند که امامانشان همه آنها را ميدانسته اند و اين دانشها در حديثها هست. برخي از آنان جمله هايي را از اين حديث و آن حديث گرفته و آغاز و انجامش را انداخته با زور معني هايي درمي آورند و آنها را به رخ دانشمندان مي کشند، و من نمي دانم به اين کار ايشان چه نامي دهم. در همان حديثها هزارها سخن، درباره آسمان و زمين و ابر و باران و ستاره و زمين لرزه و ديگر مانندهاي اينها، از زبان امامانشان آورده اند، و شما چون نيک نگريد بيشتر آنها بي ارج تر از افسانه هاي پيره زنانه است: » آدم چون از بهشت به زمين افتاد، جبرئيل کمي گندم از بهشت برايش آورد که بکارد و گرسنه نماند. از آن گندم آنچه آدم کاشت گندم درآمد، و آنچه حوا کاشت جو درآمد« . » اهل شام پرسيدند از جزر و مد، پاسخ داد فرشته ايست بنام رومان گماشته شده به درياها چون پايش را به دريا گزارد بالا آيد و چون بيرون آورد پائين رود«. » پرسيدم زمين بر چه چيز است؟ گفت بر ماهي. پرسيدم ماهي بر چيست؟ گفت بر آب. گفتم آب بر چيست؟ گفت بر سنگ. گفتم سنگ بر چيست؟ گفت بر شاخ گاو ميش... )« .(
۴٠آيا اينهاست دانشهاي گذشته و آينده؟...! آيا شرم آور نيست که کساني به اينگونه سخنان بنازند و آنها را به رُخ دانشمندان کشند؟ ...آيا شرم آور نيست که بگويند امامان ما اين دانشها را ميدانستند؟!...
ما آشکاره مي بينيم امامان هيچيکي از آن ستايشها را که گفته شده نمي داشته اند .اگر امام علي بن ابيطالب را به کنار گزاريم، بازمانده مرداني بوده اند همچون ديگران. مثلاً همان جعفر بن محمد پسرش اسماعيل را به جانشيني خود برگزيد ولي اسماعيل پيش از خود او مُرد. آيا چه دليلي بهتر از اينکه آينده را نميدانسته است. آري در اين باره داستاني هست، و آن اينکه در کتابهايشان مي نويسند: » چون اسماعيل مُرد پدرش چنين گفت: خدا از گزير خود درباره اسماعيل بازگشت )« (.
۴١ ولي همين داستان درخور گفتگوست. اين سخن معنايش آنست که خدا که اسماعيل را به جانشيني از پدرش برگزيده بود پشيمان گرديده و آنرا زودتر از جهان برده. آيا چنين سخني درباره خدا گستاخي نيست؟...! آيا اين نشان خداناشناسي گوينده اش نمي باشد؟!... خوانندگان مي دانند که ما درباره برانگيخته )يا بگفته اينان: پيغمبر( به چه سخناني برخاسته، و چگونه اين زمينه را روشن گردانيده ايم. در زماني که دانشها تکان سختي به جهان داده و پيروان ماديگري که انبوه دانشمندانند، نه تنها به برانگيختگان، به خدا نيز باوري نميدارند ما روشن گردانيده ايم که برانگيختگي با دانشها ناسازگار نيست، بلکه خود رازي از رازهاي سپهر است.
همچنان خوانندگان مي دانند که ما براي بنيادگزار اسلام چه جايگاهي باز کرده و به آن پاکمرد چه پاسي مي گزاريم. ولي اينکه در پي او يکدسته اماماني بوده اند و اينان نيز نيروهاي خدايي داشته برگزيدگان خدا مي بوده اند، به يکبار بي دليل است و درخود پذيرفتن نمي باشد اينکه ما بنيادگزار اسلام را به برانگيختگي ستوده به رخ جهانيان مي کشيم زورگويي نيست، بلکه دليلها برايش مي آوريم. هنگامي که جهانيان گمراه مي بوده اند، آن پاکمرد برخاسته و با بت پرستي و ديگر نادانيها به نبر پرداخته، خردها را به تکان آورده، يک شاهراهي براي زندگاني باز کرده در سايه اين کارهاست که ما او را برانگيخته خدا دانسته به روي جهانيانش مي کشيم.
اما درباره آن امامان، نخست بايد پرسيد: پس از پيغمبر به آنان چه نيازي مي بوده؟! مگر پيغمبر کار خود را نا انجام گزارده بوده که اينان به انجام رسانند؟ !...دوم کارهايي که از آنان سرزده کدامست که ما آنها را به روي جهانيان کشيم؟...! کدام گمراهي را از پيش برداشته
اند؟...! کدام تکاني را پديد آورده اند؟...! کدام برگزيدگي يا برتري را از خود نشان داده اند؟!... آري محمد بن علي و جعفر بن محمد، پدر و پسر در »فقه« دانشي داشته اند ولي آن دانش در مالک و ابوحنيفه و شافعي و احمد بن حنبل نيز بوده است.
پنجم: شيعيان آن امامان را گرداننده جهان مي شمارند. » چهارده معصوم« همه کاره دستگاه خدايند و در گردانيدن جهان ياوران او مي باشند. از خود آن امامان سخناني در اين زمينه، در کتابها آورده شده که اگرچه نتوان دانست کدامها گفته ايشان است و کدامها را ديگران افزوده
اند، ولي رويهم رفته پيداست که سرچشمه از خودشان بوده. هرچه هست باور انبوه شيعيان به همين است و در سختي ها به آنان رو مي آورند و گشايش کار مي خواهند. امامان بمانند، که خويشاوندان آنانرا – از« حضرت عباس« و »جناب علي اکبر« و »زينب« و »ام کلثوم« و »سکينه« و ديگران – دست اندرکارهاي جهان و ياوران خدا مي پندارند. بلکه در انديشه شيعيان هر گنبدي گره از کار تواند گشاد، و هر سقاخانه اي »مراد« تواند داد.
اين همه گنبدها که از بزرگ و کوچک برپاست جز براي اين کار نيست. روند و در بر آنها ايستند و گشايش کار خواهند، آهن پاره ها را با دست گيرند و تکان دهند و نيازمنديهاي خود را از آنها طلبند. اين سخنان در همه جا بر سر زبانهاست: »توسل به ائمه کن«، »دست به دامن امام حسين بزن«، » اگر نجات مي خواهي در اين در استاکنون در تهران بيش از چند هزار گداست، و اينان کوچه ها را ميگردند و در جلو درها مي ايستند و پياپي به زبان مي آورند: »حضرت عباس دردت دوا کند«، »امام حسين ذليلت نکند«، »امام بيمار به بستر بيماري نيندازدت«، »امام غريب قرضهايت را ادا کند«... و مردم به پاس همين گفته ها نان و پول به ايشان مي دهند.
پارسال در تهران مرد پاشکسته لنگي شال سبز بر سر بسته گدايي مي کرد و همه دعاهايش از امامزاده داود مي بود: »امامزاده داود مرادت دهد، امامزاده داود قرضت ادا کند«... . در چند فرسنگي تهران در يک ديه ناپاکيزه اي گنبدي بنام امامزاده داود هست که همه ساله تابستان تهرانيان رو به آنجا آورند و گوسفندها کُشند و »مرادها« خواهند. به تازگي که در تهران نمايندگان براي مجلس برگزيده مي شده اند، يک مرد فريبکاري نوشته اي چاپ کرده و پراکنده بود که چون به نمايندگي برگزيده شود از ماهانه هاي خود راه امامزاده داود را شوسه خواهد گردانيد.
اکنون مي بايد پرسيد: »آيا مردمي با اين باورها گمراه نيستند؟... چه گمراهي بالاتر از اين که مردگان هيچکاره را همکار خدا شناسند؟... مي بايد پرسيد: »چه دليلي هست که امامانتان ياوران خدايند؟... شما خدا را چه دانسته ايد که نيازمند ياورش مي شماريد؟. !... اکنون اگر از ملايان بپرسيم نخست خواهند گفت: »آري آنان امام م ،ي بودند خدا ايشانرا از » نور« آفريده بود«. سپس که ايراد گيريم و دليل خواهيم و درمانند، اين بار چنين خواهند گفت: »اينها عقيده عوام است«. اين شيوه ايشان است که نخست درباره گمراهيهاي خود به گفتگو درآيند و به چخش پردازند و چون درماندند به يکبار بازگشته گناه را به گردن »عوام« اندازند.
ولي ما ميدانيم که اين باورها از کتابها سرچشمه گرفته، بلکه چنانکه گفتم« حديثها« در اين باره هست)(.
۴٢ بهرحال راهنماي »عوام« ملايانند و اين باورهاي بي دينانه را آنان ياد داده اند و اکنون هم مي دهند. همين امروز اگر کسي بيمار باشد و نزد ملايي نام پزشک برد در زمان خواهد گفت: »طبيب چيست؟...! شفاي خود را از ائمه طاهرين بخواه

پاورقی
٣۵ ارتد الناس الا ثلث».
٣۶ خامه و کاغذ بياوريد تا برايتان نوشته اي نويسم که هيچگاه گمراه نگرديد.
٣٧ اين مرد درحال سرسام است, کتاب خدا ما را بس است.
٣٨ در قرآن در دو جا گفته شده: »لا اعلم الغيب«, و در جايي ديگر گفته شده« :لو کنت اعلم لاستکثرت من الخير و ما مسني السوء.
٣٩ در قرآن در يک جا چند نتوانستني مي خواهند: »و قالو الن نؤمن لک حتي تفجر لنا من الارض ينبوغا اون تکون لک جنات من نخيل
و اعناب فتفجرالانهار خلالها تفجيرا او يکون لک بيت من زخرف او ترقي في السماء و لن نؤمن لرقبک حتي تنزل علينا کتابا نقرأه او
تسقط السماء کما زغمت علينا کفا او تأني باالله و الملئکه قبيلا ...»ميگفتند: »يا از زمين چشمه اي بشکاف و يا باغي پديد آور که
خرماستان و انگورستان باشد و چشمه ها از ميان آن بگذرد, يا تو را خانه اي از زر باشد, يا به آسمان بالا برو, يا کتابي نوشته از آسمان
فرود آور, يا آسمان را بسر ما بريز, يا خدا و فرشتگان را به جلو ما بياور«. در پاسخشان مي گويد: »سبحانک هل کنت الا بشرا رسولا«
)آيا من جز يک تن آدمي ام که خدا به سوي شما فرستاده.( در جاي ديگر مي گويد: »و ما منعنا ان نرسل بالايات الا ان کذب بها
الاولون« )از اينرو نتوانستني نمي فرستم که در گذشتگان فرستاديم و دروغش دانستند.( در جاي ديگر ميگويد: »و قالو الو لا انزل عليه
آيه قل انما الايات عنداالله و انما انا نذير مبين« )گفتند پس چرا نشاني )نتوانستني( به او دا ده نمي شود بگو نشانه ها در نزد خداست و من
جز يک ترساننده نمي باشم .(
۴٠ا ين حديث ها از کتابهاي ارجدار از کافي و علل الشرايع آورده شده.
۴١ بد االله في امر اسماعيل
۴٢من محمد بن سنان قال کنت عند ابي جعفر الثاني عليه السلام فذکرت اختلاف الشيعه فقال ان االله لم يزل فردا متفردا في الواحدانيه ثم
خلق محمد او عليا و فاطمه عليهم السلام فمکئوا الف دهر ثم خلق الاشياء و اشهد هم خلقا و اجري عليها طاعتهم و جعل فيهم ما شاء و
فوض اليهم امرالاشياء في الحکم و التصرف و الارشاد و الامر و النهي في الخلق لانهم الولات فلهم الامر و الولايه والهديه فهم ابوابه و
حجابه و نوابه
  



هیچ نظری موجود نیست: