۲۲ اردیبهشت، ۱۳۹۷

شيعيگري-گفتار دوم- خرده هائي که به شيعيگري توان گرفت 2



ششم: برگزيده پنداشتن شيعيان و از آب و گِل والاتري نشان دادن ايشان خود ايراد جداگانه ايست. سران شيعه که خود را از گوهر والاتري پنداشته اند، شيعيان را از بازمانده آن آب و گل وانموده اند) .(۴٣کسيکه شيعي ميگردد و »ولايت علي« را مي پذيرد از آنست که گوهري پاکي مي دارد و آنکه نمي پذيرد از آنست که گوهرش ناپاک مي باشد .شيعيان گروه برگزيده اي هستند و در آن جهان يکسره به بهشت خواهند رفت. اين سخنان چندان نابجا بوده که برخي از خود شيعيان زبان به ايراد گشاده اند. ما در کتابهايشان مي بينيم که صفوان جمال که خود يکي از شيعيان مي بوده به بنيادگزار شيعيگري خرده گرفته و چنين گفته: »شما مي گوييد شيعيان ما در بهشت خواهند بود درحاليکه ميان شيعيان گروههايي هستند که گناهکارند و به هر بدي مي پردازند« و او به سخن معني ديگر داده و چنين پاسخ گفته که: »شيعي از جهان نرود مگر آنکه به بيماري افتد و يا گرفتار زن بدرفتار و همسايه دژکردار گردد و اينها کفاره گناهان او باشد و اگر اينها نبود جان کندنش دشوار باشد تا از جهان بي گناه رود«. صفوان دوباره خرده گرفته و گفته: »پس ستمهايي که به مردم مي کند و پولهاي ايشان مي خورد چه خواهد بود؟...! پاسخ داده: »چون حساب مردم روز رستاخيز با ماست اينها را نيز از خمس پذيرفته او را از وامداري بيرون خواهيم آورد)(«. ۴۴
در برخي کتابها اين را به زمينه ديگري انداخته چنين گفته اند: » روز رستاخيز که به کارنامه هاي مردم يکايک رسيدگي خواهند کرد، آنچه گناه شيعيانست به گردن سُنّيان و آنچه کرفة سُنّيان است به شيعيان داده اينان را به بهشت و آنانرا به دوزخ خواهند فرستاد اين گفته ها از يکسو مردم را فريفتن و آنان را از راه بردن، و از يکسو با خدا گستاخي نمودن و دستگاه او را آبدارخانه خود پنداشتن مي بوده که راستي را گناه بسيار بزرگيست. به گفته قرآن »ستمگرترين مردم کسيست که به خدا دروغ بندد)(«. ۴۵ اينکه خدا گروهي را از آب و گِل والاتري آفريده از هر راه که بسنجيد دروغ آشکاريست. اينکه خدا گروهي را ويژه خود گردانيده از بديهاي آنان چشم پوشد و پاداشهاي گزاف دهد سخني سراپا زيانست. اين گفته ها ريشه اسلام را برانداختن و رنجهاي پاکمرد عرب را بيهوده گردانيدن بوده است.

هفتم: آن بارگاهها که در مشهد و قم و عبدالعظيم و بغداد و سامره و کربلا و نجف و ديگر شهرهاست و شيعيان به زيارت روند خود جداگانه داستاني است. اگر ديده ايد هريکي بتخانه باشکوهي مي باشد. از صدها فرسنگ راه به زيارت مي آيند، با گردنهاي کج و چشمهاي نمناک در برابر در مي ايستند، سيدي يا ملايي پيش افتاده بانگ برميدارد« :أأدخل يا االله، أأدخل يا رسول االله « ... سپس به درون ميروند، گرد صندوق آهنين يا سيمين مي گردند، آنها را مي بوسند، سر پائين آورده مي نيايند. آيا اين بت پرستي نيست؟؟ اين به آنان برميخورد که ما اين بارگاهها را بت مي خوانيم، چه بايد کرد که راستي همينست. هرچيزي که جز خدا بپرستند و دست اندرکار جهانش دانند بُت باشد.
گفتگو ميانه خدا پرستي و بت پرستي بر سر آنست که آيا جز خدا کسي را در اين جهان دستي هست؟...! خدا پرستي مي گويد نيست، بت پرستي ميگويد هست. آنگاه خداپرستي )يا بهتر گويم: دين( ميگويد خدا اين جهان را از روي آئيني ميگرداند و هرکاري در اين جهان راهي ميدارد که جز از آنراه نتواند بود: کسي که بيمار است بايد در پي درمان باشد، کسي اگر بي چيز است بايد به کاري يا پيشه اي پردازد و چيزدار گردد، کسي اگر خشنودي خدا را مي خواهد بايد به نيکوکاري کوشد. همچنين در ديگر کارها، گفتگو بر سر اينهاست نه بر سر آنکه تنديسه هاي چوبين و آهنين پرستند يا گنبدهاي سيمين و زرين .اگر مردمان يک کس زنده اي را دست اندرکارهاي خدا شمارند و از او بهبود بيماري يا گشايش کار يا مانند آن خواهند، نيز بت خواهد بود اگرچه آدميي زنده مي باشد.
شگفت آنکه درباره اين زيارت رفتن »حديثها« از پيشوايانشان ميدارند: »هرکس به زيارت رود همه گناهانش آمرزيده شود، بهشت به او بايا گردد، بهر گامي کاخي از زر و سيم و بلور برايش سازند، صد حوري به نامش نويسند،...«. از بس سرگرم سياست بوده اند از گفتن
هيچ گزافه اي باز نايستاده اند.
يکي نپرسيده رفتن به ديدن بارگاهي چيست و چه سودي دارد که خدا اين پاداشها را دهد؟...! آخر پاداش در برابر يک کار سودمند تواند بود. به يک کار بيهوده اي پاداش از خدا چه سزاست؟...! گفتن چنين دروغهايي بنام خدا، آيا نشان خدانشناسي نيست؟ !...آيا گفتن »هرکه
حسين را در کربلا زيارت کند خدا را در عرش زيارت کرده) ، (« ۴۶با خدا گستاخي و بي فرهنگي نيست؟!... شگفت تر اينکه از آن بارگاهها نتوانستني )معجزه( نيز چشم دارند و داستانها پديد آورند: »فلان کور را بينا گردانيد، و بَهمان بيمار را تندرست ساخت، فلان دشمن را کُشت و بَهمان بدخواه را سنگ گردانيد: ... شاهي که به ضربت دو انگشت از معجزه ابن قيس را کُشت« بنيادگزار اسلام با آن جايگاه والايي که ميداشت و با آن کار خدايي که پيش مي برد، چون جهودان و ترسايان فشار آورده نتوانستني مي خواستند در پاسخشان مي گفت: »من نتوانم«. قرآن پر از اينگونه پاسخهاست. ولي نوادگان هيچ کاره او در زندگي نتوانستني ميکرده اند بجاي خود، پس از مرگشان نيز مي کنند. افسوس از اين ناداني!
اگر تاريخ را نگريم تاکنون بارها در پيرامون آن گنبدها کشتار رخ داده و هزاران کسان کشته شده اند و هيچ کاري از آنها ديده نشده )و نبايستي ديده شود.( در زمان شاه عباس در سال ٩٨٨که عبدالمؤمن خان ازبک با جنگ و خونريزي به مشهد دست يافت، انبوه مردم از ملايان و سيدها و ديگران به »آستانه مقدّسه« پناه برده چنين مي دانستند که از کشتار خواهند رهيد. ولي ازبکان با شمشيرهاي آخته به درون درآمدند و دست به کشتار گشادند و به کسي دريغ نگفته زنده نگذاردند. در عالم آرا مي نويسد: »از صحيح القولي استماع رفت که مير محمد حسين مشهور به مير بالاي سر که از سادات مشهد مقدّس و در صلاح و تقوي و عبادت درجه عالي داشت در بالاي سر ضريح مبارک به نماز طاعت و تلاوت قيام نموده کمتر از آن مقام شريف حرکت کردي. در روز هولناک بدستود معتاد در بالاي سر نشسته به تلاوت مشغول بود. يکي از ازبکان از خدا بيخبر دست در کمر او زده بيرون ميکشيد. مير بيچاره از هول جان و کشاکش و اضطراب دست بر پنجره ضريح مبارک زده محکم گرفت. ازبک ديگري شمشيري انداخته قطع يد او نمود و دستش در محجر مانده او را کشيدند و پاره پاره کردند « .
در همان مشهد از اينگونه داستانها بسيار رخ داده: در سال ١٣٢۴که جنبش مشروطه در ميان مي بود در مشهد گروهي از طلبه ها و ديگران از کمي نان به شورش برخاستند و در صحن گرد آمدند و حاجي محمدحسن نامي که نان و گوشت شهر را در کنترات ميداشت  تفنگچي بسر آنان فرستاد و چهل تن در همان صحن کشته شده از ميان رفتند.
در سال ١٣٣٠که سيد محمد يزدي با گروهي در صحن بست نشسته بازگشتن محمدعلي ميرزا را ميخواستند روسيان براي پراکندن ايشان توپ و شصت تير به آنجا بستند و سالداتها به درون رفته کساني را کشتند و سيد محمد را گرفته بيرون کشيدند. جاهاي گلوله توپ در گنبد تا چند سال نمايان مي بود.
آخرين داستان کشتار زمان رضاشاه است که گروه انبوهي در آنجا گرد آمده از دستور دولت درباره شاپو و روباز کردن زنان سرپيچيدند، و چون دولت سپاه فرستاد چنانکه مي گويند چند هزار تن کشته شده از ميان رفتند. در کربلا بارها کشتار و تاراج سختي رو داده و بارها آن صندوق را شکسته و کنده اند. در سال ٨۵٨مولا علي پسر سيد محمد مشعشع به آنجا دست يافت و تاراج و کشتار سختي کرد و کسان بسياري بند کرده با خود برد. در سال ١٢١۶چون وهابيان به آهنگ تاراج و کشتار به عراق تاخته بودند در روز عاشورا به آن شهر ريخته و در شهر در پيرامون بارگاهها به کشتار پرداختند و به خانه ها آمده دست به زنان و دختران يازيدند و بچگان شيرخوار را سر بريدند و صندوقها را شکستند و گورها را کندند ودر چند ساعت نزديک به هفت هزار تن را از مجتهدان و سادات و ديگران کشته بارگاهها را تاراج کرده فيروزانه بازگشتند.
بار ديگر در سال ١٢۶٠نجيب پاشا والي بغداد لشگر بسر آن شهر آورد که با توپ و تفنگ آنجا را بگشادند و سه ساعت به کشتار پرداخته نه هزار تن را بخاک انداختند. در ناسخ التواريخ مي نويسد: » در بقعه سيدالشهداء و حضرت عباس نهرها از خون ناس براندند و در اين دو بقعه مبارکه اسب و شتر بستند و هر مال و خزانه که در آن بلد يافتند به غارت برگرفته و الواحي که در روضه مطهره بود خرد و در هم شکستند«. در کتابي مي نويسد: »از سردابي که در زير رواق عباس  است بيش از سيصد تن کشته بيرون آمد
در نجف در همان سال ٨۵٨مولا علي پسر سيد محمد مشعشع دست به آنجا يافت و بارگاه را ويران گردانيد و سپاهيانش چوب صندوق را در پختن خوراک بکار بردند. يکي نمي پرسد: » پس چرا در اين خونريزي ها معجزه اي از آن گنبدها ديده نشده؟ !...آيا بيشرمي نيست که با اين داستانهاي تاريخي شما هر زمان دروغ ديگري درباره معجزه ساخته بيرون ريزيد؟!... «
شگفت است که وهابيان در آن تاخت خود به عراق، نخست آهنگ نجف کردند اين، ولي چون شهر بارويي استوار مي داشت دست يافتن نتوانستند و آنجا را گزارده آهنگ کربلا کردند و به آن کشتار و تاراج مي پرداختند. شيعيان از همان داستان نجف عنواني بدست آورده »معجزه«اي ساختند: »يکي از صلحا در خواب اميرالمؤمنين را ديد که کفهاي دستش سياه شده و چگونگي را پرسيد، پاسخ داد: پس آن توپها را از شهر که باز مي گردانيد؟ « ببينيد اندازه ناداني را. بجاي آنکه ببينند که نجف چون بارو ميداشت از آسيب دور ماند، و کربلا چون نميداشت آن آسيب را يافت، و از همينجا پي به آميغها برده بدانند که در اين جهان هرکاري جز از راهش نتواند بود و از آن گورها و گنبدها هوده اي نتواند برخاست، بدانسان کور دروني نشان داده دروغي به آن رسوايي ساخته بيرون داده اند.
اکنون سخن در آنست که اگر درباره همين زيارت با ملايان و ديگران به گفتگو پردازيم، نخست ايستادگي خواهند نمود و به پاسخ خواهند برخاست و سپس که درماندند، يک سنگر پس نشسته چنين خواهند گفت: »ما امامان را خدا نميدانيم. آنان در نزد خدا ارجمندند و ما به آنان توسّل مي کنيم)ميانگي ميگردانيم .« ( مي گويم: بت پرستي جز همين نيست. بت پرستان قريش نيز در برابر بنيادگزار اسلام همين بهانه را آورده مي گفتند ما به اينها بندگي مي کنيم که به خدا نزديکتر شويم) » ،(۴٧يا مي گفتند اينها ميانجي هاي مايند) . (« ۴٨مي بايد گفت: »بت پرستان همگي يک گروهند و بهانه هاشان هميشه يکيست چون اين را هم شنيدند باز يک سنگر پس نشسته چنين خواهند گفت: »بالاخره آنها بزرگان مايند، مگر شما به سر خاک بزرگانتان نمي رويد؟!« بدينسان در يک نشست چند رنگي به کيش خود خواهد داد.
مي گويم: »آري آنها بزرگان شمايند. بنيادگزاران کيشتان بوده اند. ولي اين در کجاي جهانست که براي بزرگي گنبدهاي زرين و سيمين افرازند و آن دستگاه را چينند و از صدها فرسنگ به ديدنش رفته به آن کارها پردازند؟...! آنگاه مگر ما از کتابهاي شما و از زيارتنامه هاتان آگاه نيستيم و نمي دانيم که چه ستايشهاي گزافه آميز از مردگان هيچکاره مي کنيد؟...! نمي دانيم که آن مردگان را ياوران خدا و گردانندگان جان مي شناسيد؟!... «

هشتم: داستان گريه و زاري به کشتگان کربلا ايراد بزرگ ديگر مي باشد. يک داستان بايستي رخ ندهد. پس از آنکه رخ داده از گريستن چه سود تواند بود؟...! يک داستاني را عنوان کردن و بزم هاي سوگواري برپا گردانيدن، گريستن و گريانيدن با خرد چه مي سازد؟!... اينکه گفته اند »هرکه بگريد يا بگرياند و خود راگريان وانمايد بهشت بر او بايا گردد« بايستي پرسيد: »چرا؟ گريستن يا گريانيدن چيست که خدا به آنها چنين پاداش بزرگي دهد؟...! آنگاه شما اين سخن را از کجا مي گوييد؟...! شما را به خدا چه راهي بوده؟...! اي بيخردان مگر خدا اسکندر مقدوني است که يک هفستيوني را دوست دارد و چون او مُرد ، مردم را چند ماه به سوگواري وادارد؟!
حسين بن علي به طلب خلافت برخاست و نتوانست کاري از پيش برد، ليکن مردانگي بسيار ستوده اي از خود نشان داد، و آن اينکه زبوني ننموده کشته شدن خود و فرزندان و ،يارانش را از گردن گزاردن به يزيد و ابن زياد بهتر دانسته مردانه پافشاري کرد و خود و پيروانش کشته گرديدند. اين کار او بسيار ستوده بوده، ولي هرچه بوده بوده. هزار و سيصد سال گريستن چه معني دارد؟...! به آن نمايشهاي بسيار بيخردانه محرم و صفر چه توان گفت؟!...
اين داستانهاي زيارت و گريه با آن حديثهاشان از راه ديگري نيز درخور ايراد است .اينها ريشه دين را کندن و آنرا از ميان بردن است. در جائيکه با يک زيارت همه گناهان آمرزيده شود و با يک گريه بهشت بايا گردد، کسي چرا از خوشيهاي سزا و ناسزا بازايستد؟...! چرا
فلان حاجي آزمندانه انبارداري نکند؟...! چرا بَهمان ستمگر خونها نريزد؟...! چرا آزمندان به پول اندوزي نکوشند؟...! چرا مردان دنبال زنان بيگانه نيفتند؟...! سران شيعه در آن کوششهاي سياسي خود پرواي هيچي نکرده هرچه خواسته گفته و هرچه خواسته کرده اند ولي ما آيا مي توانيم چشم از کارهاي سراپا زيان ايشان پوشيم؟!...
نهم: درباره آن جهان سخنان بسياري در کتابهاي شيعي هست. به اين جهان بس نکرده از آن جهان ميدان ديگري براي گزافه بافي هاي خود بازکرده اند: »روز رستاخيز خدا به داوري نشسته پيغمبران از اينسو و آنسو رده خواهند بست. علي »لواء محمد« را که پرچمش از مشرق تا مغرب و بلنديش هزار ساله راهست بدست خواهد گرفت. امامان به شيعيان هوادار درآمده ميانجيگري خواهند کرد. گناههاي اينانرا به سُنّيان داده ثوابهاي ايشان را به اينان خواهند داد. آنان را به دوزخ و اينان را به بهشت روانه خواهند گردانيد. »حوض کوثر« در دست علي بوده و او آب جز به شيعيان نخواهد داد. در آن گرماي سوزان دلهاي سُنّيان کباب شده و آبي نخواهند يافت
از اين گزافه هاي سياسي چندان بافته اند که اگر گرد آورده شود کتابي بزرگ باشد .سخن ما درباره ميانجيگري است. اين يک پايه اي از کيش شيعيست. حسين بن علي کشته نشده مگر براي آنکه روز رستاخيز به شيعيان هوادار درآيد و گناههاي ايشان را بيامرزاند .روز »الست« پيماني ميانه او با خدا بسته شده که حسين در راه خدا از جان و داراک و فرزندان درگزرد و خدا نيز روز رستاخيز »شفاعت« او را درباره شيعه بپذيرد. آن پنداري را که مسيحيان درباره مسيح و کشته شدنش ميدارند و کشته شدن او را کفّاره گناهان فرزندان آدم مي شناسند، شيعيان همان پندار را درباره حسين و کشته شدنش ميدارند و، بي گمان از مسيحيان گرفته اند.
بهرحال اين يکي از ايرادهاي آن کيشست. اينان خدا را همچون يکي از پادشاهان خودکامه تاريخ پنداشته اند، و اينست برايش »گرامي داشتگاني« بسيجيده ياوراني آماده گردانيده اند. اين سخن بارها از ملايان شنيده شده: »اين پادشاهان که وزيراني دارند خدا نبايد داشته باشد؟ « ...! از همينجا به اندازه ناداني و خدا ناشناسي اين گروه پي توان برد. يکي بگويد: »اي بيخردان، خدا کجا و پادشاهان خودکامه کجا؟ « ...! بگويد :»ميانجيگري جز در برابر ناداني يا خشم راني نتواند بود. يک پادشاهي که بجان و داراک مردم چيره مي بوده و چه بسا که با يک خشم آتش به هستي مردم ميزده، و چه بسا که بي گناهي را گناهکار شناخته و فرمان کشتنش ميداده، در دستگاه چنين پادشاهي کساني ميبايسته که در چنان پيشآمدهايي به پاي پادشاه افتند و با چاپلوسي ها خشم او را فرونشانده گرفتار بيگناه را رها گردانند. ميانجيگري در چنين دستگاهي مي سزيده. در دستگاه سراپا دادگري و راستي چه نياز به ميانجي مي باشد؟ « ...! من از شما مي پرسم آيا در دادگاه و ديگر اداره هاي قانوني ميانجيگري تواند بود؟!...

دهم: نفرين و دشنام درباره ياران پيغمبر که آنرا »تبري« ناميده اند پايه ديگري از کيش شيعيست و اين خود زشتکاري ننگ آوري ميباشد. بي هيچ شوندي با مردگان دشمني نمودن و دروغها بستن و به دشنام و نفرين برخاستن جز نشان تيره دروني گروهي نتواند بود. چنانکه گفتمي اين کار ناستوده از پيش از زمان جعفر بن محمد آغازيده بوده. ولي از زمان اين امام رويه رسمي به خود گرفته و به سختي افزوده. مرا شگفت افتاده که زيد بن علي در برابر رافضيان از صديق و فاروق هواداري کند و آن پاسخ پاکدلانه و مردانه را دهد، و برادرزاده او )جعفر صادق( بدينسان نفت به آتش رافضيان ريزد و آنان را در رفتار زشتشان هرچه گستاختر گرداند.
کتابهاي شيعي پر از جمله هاي نفرين و دشنام است. خواجه نصير، آن مرد بيدين شکم پرست که گاهي باطني مي بوده، و گاهي شيعي ميگرديده، »لعنت نامه«اي ساخته. بسياري از ملايان کتاب »در کفر شيخين« نوشته اند  به گمان شيعه اگر عمر و ابوبکر علي را از خلافت باز نداشتندي و خلافت در خاندان او مانده جعفر بن محمد وديگران بهره از آن يافتندي، در جهان هيچ بدي رخ ندادي .اينست همه گناهان به گردن آن دو تن ميباشد. برخي از اين اندازه هم گذشته چنين پنداشته اند که همه گناهان پيش از آن زمان نيز به گردن آنانست. روز رستاخيز که قابيل را درباره کشتن برادرش هابيل به بازپرسي خواهند کشيد او دليلها خواهد آورد که شوند آن برادرکشي نيز عمر و ابوبکر بوده اند. گناه آن نيز به گردن اينان خواهد بود .اينها سخنانيست که ملايان نوشته و گفته و در دلهاي مردم عامي جا داده اند. بي شوند نبوده که مسلمانان »رافضي« را بيرون از اسلام شمارده خونش را مي ريخته اند. بي شوند نبوده که امامان به پيروان خود دستور »تقيه« مي داده اند.
چنانکه گفتيم يکي از کارهاي شاه اسماعيل رواج دادن شيعيگري در ايران مي بود. اين شاه که دلش پر از کينه سُنّيان مي بود شيوه زشت دشنام و نفرين را نيز به رواج گذاشت. از زمان ايشان درويشاني بنام »تبرايي« پيدا شدند که به جلو اسب فلان وزير و بَهمان امير افتادندي و نامهاي سران اسلام را يکايک برده نفرين و دشنام گويان گام برداشتندي. اسماعيل ميرزا نواده آن شاه زشتي اين کار را دريافته خواست جلو گيرد، ولي شيعيگري تا آن زمان در ايران ريشه دوانيده و داستان »تبري« در دلهاي تيره ملايان و درويشان و پيروانشان جا براي خود باز کرده بود و کوششهاي اسماعيل ميرزا هوده اي نداد.
سپس در زمان نادرشاه يک رشته کوششهاي بهتر و بزرگتري رفت. آن شاه غيرتمند آسودگي ايران را، بي برانداختن آن زشتکاري، نشدني مي شمرد و از اينرو از يکسو با عثمانيان به گفتگو پرداخته پيشنهادها ميکرد و از يکسو در ايران به برانداختن آن زشتکاري مي کوشيد و بارها از ملايان سُنّي و شيعي نشستها برپا ميگردانيد. ولي اين کوششها نيز ناانجام ماند و آن شاه غيرتمند کشته شده آرزوهاي خود را به گور برد. در زمان زنديان و قاجاريان ملايان ميدان بازي مي داشتند و اين زشتکاري همچنان در ميان مي بود. تا پيش از زمان مشروطه همه ساله در ربيع الاول ملاها وسيدها و طلبه ها پيش افتاده به يک رشته بازيچه هاي دژخويانه پستي برخاستندي. درويشان تبرايي که گفتيم بازماندگانشان در تبريز و ديگر شهرها مي بودند و بنام »لعنتچي« در کوچه ها و بازارها گرديده زبان بکار انداختندي و از اين و از آن پول گرفتندي. اين يکي از نيکي هاي جنبش مشروطه بود که آن زشتکاريها را از شهرهاي ايران برانداخت.
چنانکه گفتيم همين زشتکاري مايه ريخته شدن ميليونها خون گرديده، شوند برافتادن هزارها خاندان شده، به شومي آن صدهزاران دختران و زنان ايران بدست ازبکان و ترکمانان و عثمانيان افتاده که به کنيزي نگه داشته و يا در بازارهاي بخارا و خيوه و استانبول و صوفيا و
بلگراد فروخته اند. در زمان نادرشاه چند هزارتن از اين زنان در گرفتاري مي بودند و آن شاه بيش از همه به آزاد گردانيدن ايشان ميکوشيد.
اين هم گفتيم که داستانهايي که در کتابهاي شيعي، درباره کشاکش امام علي بن ابيطالب با ابوبکر و عمر نوشته اند همه دروغ و همه ساخته است. خدا روي سياست را سياه گرداناد!...
ابوبکر را ياران پيغمبر به خلافت برگزيده بودند، و پس از او نيز عمر را برگزيدند. اين دو تن از برگزيدگان ياران پيغمبر بوده اند. پس از عمر نيز عثمان را برگزيدند. ولي از اين مرد در پايان کار بديهايي رخ نمود و يک دسته از مسلمانان به او بشوريدند و چنانکه در تاريخها نوشته شده او را کشتند. اين سزاي او بوده. اينکه ياران پيغمبر نخست بار علي را به خلافت برنگزيده اند شوندش را در کتابها نوشته اند. علي در آن هنگام جوان مي بود و با همه ستودگيهايي که مي داشت ابوبکر به خلافت شاينده تر از او مي بود. بويژه با خونهايي که علي در راه اسلام ريخته و دشمني خود را در دلهاي بسيار جايگزين گردانيده بود. بهرحال برنگزيدن او از روي بدخواهي نبوده و کشاکشي در آن باره رخ نداده است.
داستان رفتن عمر به در خانه علي و گزاردن او دختر پيغمبر را در ميان در و ديوار که با آن آب و تاب سروده مي شود از ريشه دروغ است. ميگويند دختر پيغمبر »محسن« نام بچه اي را »سقط« کرد. يکي نمي پرسد: اي بيخردان بچه زائيده نشده به نام چه نيازي ميداشت؟...! که دانسته بودي آن بچه پسر است تا نام »محسن« به او گزارد؟!... کوتاه سخن: ابوبکر و عمر مردان ارجداري مي بوده اند. ما چنانکه ستودگيها  علي را به ديده گرفته پاسش مي داريم و بزرگش مي شماريم، همچنان بايد ستودگيهاي اين دو تن و ديگران را نيز بديده گيريم و پاسشان داريم. اين شيوه شيعيگري بهترين نمونه از آلودگي آن ميباشد.
يازدهم: » داستان تقيه« يکي ديگر از ايرادهاست. شيعيگري اگر سياستي مي بوده بايستي به آشکار افتد و همه مردم آنرا بدانند. اگر هم چندي در آغاز بکار، پنهان ماندن نياز مي بوده نبايستي براي هميشه در نهان ماند. اگر دين و راهنمايي مي بوده باز بايستي به آشکار افتد تا مردم آنرا بدانند و بهره جويند. جاي بسيار افسوس است که کساني مردم را از يکسو به باورهاي گزاف و بي پا وادارند و به بدزباني به پيشروان اسلام انگيزند، و آنگاه دستور دهند که کيش خود را نهان داريد و به کسي باز ننمائيد. جاي بسيار افسوس است که چنان کنند و چنين باشد. شگفت تر آنکه سران شيعه »تقيه« را يک باياي هميشگي به شيعيان شمارده دستور داده اند که تا پيدايش امام ناپيدا کسي آنرا به کنار نگذارد ) (۴٩و اين ميرساند که به پيشرفت شيعيگري و اينکه روزي رسد و شاهاني برخيزند و آنرا با شمشير رواج دهند اميد نميداشته اند و چنان پيشرفتي را نمي خواسته اند.
»
تقيه« يا نهان داشتن کيش، گذشته از آنکه خود گونه اي از فريبکاري و دروغگوئيست هميشه با فريبکاري ها و دروغگوئي هاي ديگر توأم بوده است. در اين باره داستانهايي هست که ياد نکردنش بهتر ميباشد و من براي آنکه زشتي اين رفتار و بديهايي را که با آن توأم تواند بود برسانم داستان پائين را مي آورم:
قصص العلما که کتابيست بارها چاپ يافته نويسنده آن ميرزا محمد تنکابني در ستايش از استاد خود سيد ابراهيم قزويني )صاحب ضوابط( که يکي از مجتهدان بزرگ کربلا در زمان محمدشاه مي بوده چنين مي نويسد:
»
و آن جناب حاکم کربلا را که دين تسنّن داشت شيعه نمود تفضيل اين مقال اينکه پادشاه بغداد پس از محاصره و قتال شهر کربلا را به تصرّف درآورد و رشيد بيک نامي را که مذهب عامه داشت حاکم کربلا نمود. استاد با حاکم در کمال محبت و ملاطفت برآمد و هروقت که حاکم بر استاد وارد ميشد آن جناب بدست مبارک مروحه و بادزن برميداشت و حاکم را باد ميزد و او را مشايعت و استقبال ميکرد تا کار بجايي رسيد و عقله محبت و موأنست از طرفين بنحوي انجاميد که حاکم اغلب اوقات در خدمت آن بزرگوار مشرّف ميشد و شبها را بعد از خوابيدن مردم مي آمد و تا نصف شب در خدمت استاد مي بود. پس صحبت آنان در سر مذهب درآمد. چون حاکم عامي بود استاد بقدر عقل او در حقيقت مذهب سخن مي راند و هر شب سطري از فساد مذهب سُنّيان و حقيقت مذهب شيعيان صحبت ميداشت تا اينکه حاکم را مايل به مذهب تشيع ديد پس بر او استدلال کرد که علي چنانکه از کلمات جمع کثير از عامه و آيات الهيه و اخبار نبويه برمي آمد افضل از جميع صحابه بود و تو بعقل خود رجوع کني اگر يکي از تلامذه مرا در مقابل من در مقام مقابله نگهداري و مرا خانه نشين و دست کوتاه کني آيا عمل حسن و زيبا کرده و يا فعل قبيح و زشت از تو صادر شده؟ حاکم گفت البته عقلاً فعل قبيح است. آنجناب فرمود که خلافت ابوبکر در نزد عامه به نص نيست بلکه به بيعت و اختيار و اجماع است پس اصحاب علي را که افضل و اعلم و ازهد و اتقي و اشجع و اسخي و اعبدو و اسبق در اسلام بود و اقرب به رسول خدا او را در زواياي خفا مهجور و خانه نشين کنند و ابوبکر را که بمنزله تلامذه او بود بجاي پيغمبر بنشانند فعل قبيح و زشت نموده اند پس آن حاکم از استماع اين دليل و ساير دلايل و مطاعن شيعه گشت ليکن استاد مي فرمود که از هر جهت مذهب تشيع اختيار کرد ليکن من لعن خلفا را به او تلقين ننمودم و از شدت تقيه که استاد را بود اين مطلب را به او آشکار نساخت. مجملاً اين حکايت شيوع يافت تا اينکه وشات و ساعين به پاشاه اين کيفيات را رسانيده پاشاه بغداد آن حاکم را معزول ساخت و حاکم ديگر فرستاد ميان حاکم ثاني و استاد مراوده و مواده نشد و آن حاکم نيز به جهت عمل حاکم سابق با استاد چندان آميزش نداشت تا کار بجايي رسيد که استاد در نزد او هيچ نمي رفت و از قضاياي اتفاقيه روزي يکي از شيعيان در بازار با کسي منازعه کرد آن شيعه خليفه ثاني را لعن کرد. يکي از ملازمان حاکم استماع نمود، او را گرفته به نزد حاکم برده حاکم حکم به حبس او کرد که او را به بغداد فرستاده باشد تا پاشاه او را سياست کند. پس کسان آن شيعه آگاه شدند و به خدمت استاد رسيدند و کيفيت واقعه را معروض داشتند. آن جناب فرمود که امروز شما همانقدر به او برسانيد که اگر خود حاکم او را بخواهد و سؤال کند چرا لعن کردي او در جواب
بگويد ما خليفه را مطاع مي دانيم و هرگز لعن نمي کنيم، بلکه مراد عمر بن سعد است که قاتل امام حسين عليه السلام است. پس کسان آن شخص در محبس به او القاء اين مطلب کردند. چون صباح شد استاد بعد از نماز صبح و بعد از طلوع آفتاب عباء خود را بر سر انداخت و بجانب يکي از کوچه هاي جانب خيمه گاه روان شد و نگذاشت که کسي بهمراه او رود. چون بمنزل حاکم رسيد که آن غرفه بود که بجانب کوچه و راه عبور درش باز بود حاکم خود نشسته و بجانب کوچه و عبور عابرين نظاره داشت. استاد عبا را بدوش انداخت و خواست از آنجا بگذرد. چنان وانمود کرد بجايي ديگر ميرود. حاکم سبقت در سلام کرد و عرض کرد بالا بفرماي و قهوه و قليان صرف بفرمائيد. آن جناب اجابت کرد و نشست. بعد از صرف تحّيات حاکم عرض کرد که ديروز کسي را از اهل ملّت شما آورده اند که بر خليفه ثاني سّب کرده بود او را محبوس ساختيم که بنزد پادشاه بفرستيم تا او را سياست کند. استاد فرمود چنين چيزي واقع نشده زيرا ما خليفه ثاني را خوب و صحابه رسول خدا و پدر همخوابه او مي دانيم و سّب او را حرام ميدانيم وعوام شيعه ما را تقليد مي نمايند.
 اين دعوي افتراء و بهتان است. حاکم عرض کرد بعضي شهادت دادند که اين عبارت را از او شنيدند. استاد در جواب گفت که استماع اين کلام از آن شخص عوام اگر راست باشد البته عمر بن سعد را قصد کرده که قاتل فرزند پيغمبر و کشنده ميوه دل حيدر و ظالم شبل زهراء ازهر است. اکنون آن شخص را احضار کنيد و اين مطلب را مشافهه از او استعلام کرده باشيد. حاکم حکم به احضار آن محبوس گرفتار نمود. پس از حضور حاکم از تفصيل آن امر استفسار نمود. آن مرد درجواب گفت که من عمر بن سعد را که قاتل ريحانه خاتم پيغمبران و سيد جوانان اهل جنان است لعنت کرده ام و ما خليفه ثاني را لعن نمي کنيم و لعن او را علما حرام مي دانند و ما تقليد ايشان را مي نمائيم . حاکم گفت: الحمداالله که از اين شبهه بيرون آمديم و خون مسلماني بي تقصير ريخته نشد .استاد فرمود که من به شما آنچه اصل واقعه و صدق بود گفتم پس حاکم به اطلاق آن مرد فرمان داد و در اين واقعه استاد مصداق يکي از مضامين آيه شريفه من احياء نفسا فقد احياء الناس جميعا واقع شد.
دوازدهم: يک ايراد بسيار بزرگي به شيعيگري ناپاسداريست که با قرآن نموده آنرا بسيار خوار داشته اند. پيشروان شيعه چند بدرفتاري بزرگي با قرآن کرده اند
١قرآن که کتابي براي خواندن و فهميدن و رستگار گرديدن مي بود، اينان گفته اند معناي آنرا جز امامان ندانند، و بدينسان آن کتاب را از هنايش بلکه از ارج انداخته اند. علماي شيعه قرآن را »ظني الدلاله« دانسته »احاديث« را به آن برتري دهند.
-
٢گزارش )يا بگفته خودشان: تأويل( را از باطنيان ياد گرفته و بيشتري از آيه هاي قرآن را از معني هاي آشکار خود بيرون برده اند. تو گفتي قرآن ديوان شاعري مي بوده که هرچه آيه هاي نويد و پاداش است درباره امامان خود، و هرچه آيه هاي بيم و کيفر است درباره ابوبکر و عمر و ديگران شمارده اند. بجاي آنکه از قرآن پيروي نمايند و رستگار گردند، آنرا افزاري براي پيش بردن گمراهيهاي خود ساخته اند.
-
٣برخي از ايشان در گستاخي گام بالاتر گزارده واژه ها يا جمله هايي که با خواستشان سازنده است به آيه هاي قرآن افزوده) (۵٠و دو سوره جداگانه نيز يکي بنام« سوره النورين« و ديگري بنام »سوره الولايه« ساخته اند، و به نام اينکه در قرآن مي بوده و ابوبکر و عمر
و عثمان انداخته اند قرآن ديگري پديد آورده اند. شگفت تر آنکه گفته اند: »اين قرآنِ درست در نزد صاحب الامر است که چون ظهور کرد با خود خواهد آورد« و با اينحال دانسته نيست
از کجا نسخه اش بدست اينها افتاده. هرچه هست چنين قرآني در ميان شيعيان بوده و هست که چون نسخه اي از آن بدست کشيشان پروتستان افتاده که درباره اش سخنها رانده اند و مهنامه »جهان اسلام )« (۵١انگليسي پيکره آن دو سوره جداگانه را بچاپ رسانيده که ما نيز يکي را برداشته اين و در اينجا به چاپ ميرسانيم.
سيزدهم: در داستان امام ناپيدا سخن فراواني هست و ايرادهاي بسياري توان گرفت:
-
١چگونه تواند بود که يکي فرزندي زائيده شود و کسي آگاه نگردد؟...! چگونه تواند بود که پنجسال گذرد و شناخته نشود؟...! مگر حسن العسگري در سامرا در ميان مردم نمي زيسته؟...! مگر کسي به خانه او آمد و شد نمي کرده؟...! آيا با گفته عثمان بن سعيد چنين چيزي را باور توان کرد؟! آنگاه نهفتگي چه رازي ميداشته؟...! اگر نهفته نبودي چه گزندي ديدي؟...! مي گويند: از دشمنان خود مي ترسيد. مي گويم: پس چرا پدرانش نترسيده بودند؟ .. .! آنگاه گروهي که »تقيه« توانند کرد و باورهاي خود را از ديگران پوشيده توانند داشت چه جاي ترسي براي ايشان بازماند؟!...
-
٢امام اگر پيشواست بايد در ميان مردم باشد و آنان را راه برد. امام ناپيدا چه معني تواند داشت؟...! پاسخ داده مي گويند: امام ناپيدا همچون خورشيد پشت ابر است .مي گويم: مَثَل بسيار غلطي است. خورشيد در پشت ابر زمان کمي ماند و بيرون آيد .آنگاه خورشيد در پشت ابر روشنائيش و گرمايش پيداست، از آن امامتان چيزي پيدا نمي باشد.
-
٣هزار سال زندگي باور کردني نيست، مي گويند: از قدرت خدا چه بعيد است؟...! مي گويم: همين پاسخ نمونه اي از ناآگاهي شما ازمعني دين است. شما اگر معني دين را دانستيدي اين دانستيدي که خدا براي کارهاي خود آييني گزارده است و هيچگاه آن آيين را ديگر نگرداند. دانستيد که اين را همان خدا گزارده است که کسي بيش از صد و بيست سال و صدو چهل سال زنده نماند و نتواند بود. مي گويند: در قرآن گفته: »نوح نهصد و پنجاه سال در ميان مردم خود ماند«، پس به آن چه پاسخ دهيد؟...! مي گويم: آن خود جاي ايراد است. اين گونه چيزها در قرآن از« متشابهات« آن مي باشد و بايد بحال خود بماند و گفتگويي از آنها نرود.
-
۴خدا را چه نيازي بوده است که کسي را از هزار سال پيش نگاهدارد و در بيابانها بگرداند تا روزي او را بيرون آورد و با دستش جهانرا نيک گرداند؟...! مگر خدا نتوانستي او را در زماني که بيرون خواهد آمد به جهان آورد و بکار انگيزد؟...! اينکه مردم چيزي را اندوخته براي آينده نگاه دارند در سايه نياز و ناتواني است)مثلاً بادمجان چون در زمستان نباشد و مردم نتوانند داشت از تابستان اندوخته کرده نگاهش دارند.( آيا درباره خدا چه نياز و ناتواني پنداشت؟!...
-
۵مهديگري جز افسانه اي نيست. اينکه کسي برخيزد و با يک رشته کارهاي بيرون از آيين )فوق العاده( جهان را به نيکي آورد جز سمردي نمي باشد. دوباره مي گوييم: خدا اين جهان را از روي آييني مي گرداند و آن آيين هيچگاه ديگر نشود. آري خدا راهنماياني برانگيزد و با دست آنان به مردم راه نمايد. ولي هيچگاه به کارهاي بيرون از آيين نياز نباشد. خدا هر زماني که خواست يکي را از ميان مردمان برگزيند و پرده از جلو بينش او برداشته به آميغها بينايش گرداند، آن برگزيده يا برانگيخته به کوشش پرداخته با گمراهي ها نبرد آغازد، و با گفتن آميغ ها خردها را به تکان آورد، و در سايه کوشش و پافشاري خردمندان و پاکدلان را
پشتيبان خود گرداند و، با بي خردان و ناپاکان درافتاده از ميان بردارد. اينست آيين خدا. اينست آنچه تاکنون بوده و پس از اين هم خواهد بود. مهديگري بدانسان که گفته مي شود هيچگاه نتواند بود
مي گويند: چنين باوري در کيشهاي ديگر نيز هست: جهودان مسيح را مي بيوسند، عيسويان به فرود آمدن عيسي از آسمان اميدمندند، زردشتيان چشم به راه شاه بهرامند .مي گويم: چه خوش دليلي پيدا کرده ايد؟... آيا شناخته بودن يک افسانه در ميان اين گروه و آن گروه نشان راستي آن باشد؟ مي گويند: پيغمبر از مهدي آگاهي داده. مي گويم: پيغمبر که آشکاره مي گفت » من ناپيدا ندانم« چگونه از آينده آگاهي داده است؟...! چرا داستان به اين شگفتي و بزرگي در قرآن نيامده است؟!...
-
۶چنانکه گفتيم شيعيان مهديگري را که گرفته اند آنرا در سادگي نگزارده چيزهايي از خود به آن افزوده اند: »پيش از مهدي دجالي بيرون خواهد آمد م، آفتاب از غرب سر خواهد زد، آوازي از آسمان شنيده خواهد شد، ياران امام با »طي الارض« به نزد او خواهند شتافت«... اينها همه گزافه است. همه بيرون از آيين خداست. اينکه گفته اند: »خون حسين را خواهد گرفت«، بني اميه يا بني عباس را خواهد کشت، اينها نشانست که جز سودجوئي هاي سياسي در ميان نبوده، و به اين نويد مي خواسته اند پيروان را از نوميدي بازدارند و از پراکنده شدن جلوگيرند. اکنون که نه بني اميه مانده و نه بني عباس، دانسته نيست مهدي چه کساني را خواهد کُشت و آيا به اين نويدها که آشکاره دروغ درآمده چه بايد گفت؟!...
-
٧در کتابهاي شيعه در پشت سر اين گزافه ها يک گزافه شگفت تر ديگري ديده مي شود« :مهدي چون کار خود را کرد و زمانش به پايان آمده با دست زن ريشداري کشته گرديده، پس از او امامان يکايک به جهان بازگشته به فرمانروايي و کامراني خواهند پرداخت و، ياران و دشمنان هريکي نيز زنده خواهند شد. هر امامي دشمنان خود را کشته و کينه جسته و با ياران خود آسوده روز خواهد گزاشت». ببينيد در گزافه بافي تا کجا پيش رفته اند! ببينيد با دستگاه آفرينش به چه ريشخندهايي برخاسته اند! ببينيد با خد ا چه گستاخي ها کرده اند؟!...
امامان از جهان سير نشده اند و آتش کينه در دلهاشان فرو ننشسته. باز خواهند گشت که به کام دل فرمان رانند و از دشمنان کينه جُسته آتش دلهاي خود را فرو نشانند .رويتان سياه بادا اي دروغگويان! يکي نپرسيده: اينها را از کجا مي گوييد؟...! آخر چه دليلي ميداريد؟!...
از همين افسانه مهدي تا کنون صد آشوب برپا گرديده و يک نمونه از آنها آشوب بابيگري بوده. يک سيد شيرازي به هوس مهديگري افتاده و آوازي برآورده و مردم چون چشم به راه مي بودند، يکدسته گرد او را گرفته اند، و آن بي مايه به عربي بافي هاي خنک و بي معنايي پرداخته، و پس از کشاکشها و خونريزيها که خود او يکي از کشته شدگان بود، اکنون نتيجه آنستکه گروهي بنام بهايي يا ازلي که در تيره مغزي و گمراهي بالاتر از شيعيانند پديد آمده اند و با صد بدي زندگي بسر مي برند. اين يکي از ميوه هاي تلخ آن درخت سياست بوده.


پاورقی
۴٣ان شيعتنا خلقوا من فاضل طينتنا.
۴۴روي صفوان الجمال انه قال دخلت علي الصادق عليه السلام فقلت جعلت فداک سمعتک تقول شيعتنا في الجنه و في الشيعه اقوام يذنبون
و يرتکبون الفواحش و يشربون الخمر و يتمتعون في دنياهم فقال نعم ان الرجل من شيعتنا لايخرج من الدنيا حتي يبتلي بسقم او بمرض او
بدين او بجار يؤذيه او بزوجه سوعفان عوفي من ذلک و الاشدد االله عليه النزغ حتي يخرج من الدنيا و لاذنب عليه فقلت لابد من رد المظالم
فقال عليه السلام ان االله عزوجل جعل حساب خلقه يوم القيمه الي محمد و علي فکل ما کان من شيعتنا جعلنا من الخمس في اموالهم و کل ما
کان بينهم و بين خالقهم استوينا لهم حتي لا يدخل احد من شيعتنا في النار.
۴۵و من اظلم ممن افتري علي االله کذبا.
۴۶من زار الحسين في کربلا کان کمن زار االله في عرشه.
۴٧ما نعبدهم الا ليقربونا الي االله زلفي.
۴٨هؤلاء شفعائنا عنداالله.
۴٩التقيه ديني و دين آبائي و من ترکه قبل خروج قائمنا فليس منا



به نقل از کتاب شیعیگری احمد کسروی

هیچ نظری موجود نیست: