۰۹ تیر، ۱۳۹۷

شيعيگري-گفتار چهارم- زورگوئي هايي که ملايان مي کنند 2


اکنون من از ملايان مي پرسم::
نخست »: گويندگان آن سخنان چکاره ميبوده اند و چه شايندگي مي داشته اند؟«... مي دانم خواهند گفت: »امام مفترض الطاعه مي بودند«. مي گويم ناميست که خودتان گزارده ايد و خدا از آن بيزار است. به گفتة قرآن: »ان هي الا اسماء سميتموها انتم و آباءکم ما انزل االله بها من سلطان پس چرا اين داستان »امام مفترض الطاعه« در قرآن نبوده؟ پس چرا امام علي بن ابيطالب به معاويه مي نويسد: »هر آينه شوري مهاجران و انصار راست که اگر به سر مردي گرد آمدند و او را امام گرفتند خشنودي خدا همان خواهد بود) «(۵٨و هيچ نمي نويسد »خدا مرا برگزيده يا پيغمبر آگاهي داده؟ «! . آيا علي هم با آن شمشير آهيخته به دست »تقيه« ميکرد؟
آنگاه شما به ايرادهايي که درباره »امام ناپيدا« هست و ما آنرا در اين کتاب باز نموديم چه مي گوييد. آيا به آنها پاسخي مي داريد؟! نخست بايد بودن چنان چيزي با دليل روشن گردد تا دعوي شما عنواني پيدا کند. ولي چه دليل در آن باره در ميان است؟ !آن حديثهايي که در کتابهاتان نوشته شده کدام يکي در خور پذيرفتن مي باشد؟!
دوم: آن »حديث« اين معني را که شما مي خواهيد نمي رساند. در آنجا مي گويد اگر داستاني به شما رخ داد )که ندانستيد چکار کنيد وحکم آنرا ندانستيد( از کساني که به سخنان ما آشنايند و آنها را باز مي گويند بپرسيد.  اين سخن کجا و دعوي سررشته داري کجا؟! اين دو ازهم بسيار دور است. مي دانم خواهند گفت: »امام ما را حجت خود گردانيده«. مي گويم: »حجت واژه ايست که ما در فارسي برابرش را نمي داريم. حجت کسي است که بايد سخنش را بپذيرند. اين معني کجا و رشته کارهاي کشوري را بدست گرفتن و به مردم فرمان راندن کجاست؟! بسيار
روشن است که در آن حديث سخن از سررشته داري يا فرمانروايي نمي رود.
سوم: فرمانروايي يا سررشته داريِ گروهي بيشمار و بيسامان چگونه تواند بود؟ !...شما هزارها و ده هزارها کسانيد که در شهرها پراکنده مي باشيد و هيچ يکي تان گردن به ديگري نمي گزاريد. با اينحال چه کاري توانيد کرد؟! سررشته داري اگر خودکامانه است بايد يک تن
بيشتر نباشد و ديگران همگي از او فرمان برند، و اگر به آئين سکالش است بايد انجمني باشد که همگي در آن گرد آيند و با هم بسکالند، و آنچه را که دستة بيشتر گزينند، پذيرفته گردد. با آن پراکندگي و بي سري که شما راست سررشته داري چه معني تواند داد؟!
چهارم: از همه اينها چشم مي پوشيم. سررشته داري از آن شماست و شما توانيد که آن را راه بريد. پس چرا نمي خواهيد بدست گيريد؟! چرا نمي خواهيد » شريعت را اجرا« کنيد؟! چه چيز جلو شما را مي گيرد؟! اگر از دولت مي ترسيد با آن همه پيرواني که شما راست اگر به کار برخيزيد بي گمان دولت در برابر شما نخواهد ايستاد. تا کنون شما کِي خواستيد که بگوييم نتوانستيد؟... کِي برخاستيد که بگوييم پيش نبرديد؟... چرا بجاي آنکه مردم را دودل گردانيد و آواره گزاريد بکار برنمي خيزيد؟! آمديم که شما نمي توانيد، پس گناه مردم چيست که آواره شان مي گردانيد؟! » نه خود کوشم و نه ديگري را گذارم، بايد اين مردم لگدمال گردند. بايد بيگانگان بيايند و به اينان توسري زنند«. اين مردم آزاري را از کدام استاد ياد گرفته ايد؟! مي -دانيم چون پاسخي نمي داريد خواهيد گفت: »حکومت عرفي باشد ولي از ما اجازه بگيرد«. مي گويم: براي چه؟! اگر از آن شما نيست چه نياز به اجازه است؟! آنگاه »حکومت عرفي« اگر »جائر« است چه سزاست که شما »اجازه« دهيد؟! شما که ميگوييد: مردم بايد فقه جعفري به کار بندند و اين قانونها خلاف شرع است، » تنها از راه اجازه« چه نتيجه تواند بود؟! اگر خواستتان آنست که همچنانکه هست باشد و يک توده بزرگي قرباني مفتخوري شما گردند، بهتر آنست آشکاره بگوييد و سخن را کوتاه گردانيد.
پس از همه اينها، شما که يک تن و دو تن نيستيد. دولت از کدام يکي تان اجازه گيرد؟! آيا نه آنست که اگر يکيتان اجازه داد ديگران گردن نخواهند گذاشت و نتيجه اي بدست نخواهد آمد؟!
در پايان همه چنين انگاريم که دولت از همگي علماي بنام اجازه گرفت، آيا شما از گرفتن زکوه و مال امام چشم پوشيده دستور خواهيد داد که مردم آنها را به دولت پردازند؟! اگر با اجازه دولت از »جائري« بيرون تواند آمد، آيا شما خود را کنار کشيده مردم را به او بازخواهيد گذاشت؟! آيا از دودل گردانيدن مردم دست خواهيد برداشت؟!
پنجم: زکوه در اسلام بجاي ماليات مي بوده، اسلام خواسته بود که يک کشور بزرگي پديد آورد که در زير سررشته داري يک خليفه بسر برند، و آن خليفه بايستي پاسخده آسايش مردم باشد و هميشه به پيشرفت اسلام کوشد. بايستي يک دولت نيرومند و توانايي پديد آورد که در مرزها دسته هاي مجاهدان گمارد، براي آسايش و ايمني مردم به شهرها »قضات« فرستد، » و شرطه« )اداره شهرباني( برپا گرداند براي اين کارها درآمدي بايستي. امروز دولتها ماليات مي گيرند و آن روز اسلام زکوه را گزارده بود. به هر حال زکوه از آن خود خليفه و براي » صرف جيب« نبودي. خود قرآن جاهاي درفت زکوه را نشان داده: بايستي از آن به بي چيزان و درماندگان داده شو ،د وامهاي وامداران پرداخته گردد، از »کافران« براي »جهاد« مزدور گرفته شود)المولفه قلوبهم( از بازمانده هم بخش بزرگي در راه جنگ با دشمنان و براي سپاه آرايي و افزارخري و مانند اينها بکار رود. همچنين »مال امام« که به نام خود امام است به امامي سزيدي که امامت يا خلافت را در دست داشته آن را راه برد. اين خود مزدي به او، که شبان و روزان خود را در آسايش کشور اسلامي بسر دادي، شمرده شدي. کوتاه سخن آنکه چه زکوه و چه مال امام در برابر کار و کوشش مي بوده، براي مفتخواري و مفتخوار پروري نمي بوده. اکنون پرسش پنجم من آنست که شما ملايان که به کار کشورداري برنمي خيزيد و به يکبار خود را به کنار گرفته گامي پيش نمي گزاريد، زکوه و مال امام را به چه نام مي گيريد؟! گرفتم که »خلافت اسلامي« يا سررشته داري يا فرمانروايي يا هر نامي که مي ،گزاريد از آن
شماست، ولي تا به کار نپردازيد زکوه و مال امام چگونه توانيد گرفت؟ !شما زکوه و مال امام را در چه راه بکار مي بريد؟! آيا کشورداري مي کنيد؟! آيا به جهاد مي پردازيد؟ آيا »مؤلفه القلوب« مي بسيجيد؟! آيا به شهرها »قضات« و »شرطه« مي فرستيد؟! زکوه و مال امام براي اين کارهاست که شما هيچ يکي را نمي کنيد، و من نميدانم به چه نامي پول از مردم درمي يابيد؟! از خودتان مي پرسم: آيا اين »اکل بسحت« نيست؟!
ميدانم خواهيد گفت: ما به مردم دين ياد مي دهيم. مي گويم: دروغ است، شما چيزي ياد نمي دهيد، آنچه را که مردم خودشان ميدارند شما به نگهداري مي کوشيد. يک دستگاهيست که ساخته شده و شما پاسباني مي نمائيد شما تا آن اندازه سودجوئيد که تاکنون به مردم نگفته ايد:
»
قمه زني حرام است«، نگفته ايد: »استخوانهاي مردگان را از اين شهر به آن شهر نکشيد«، نگفته ايد که مبادا چند تني برنجند و از شما رو گردانند. آنگاه گرفتم که سخنتان راست است، که گفته زکوه و مال امام براي دين ياد دادن است؟! در کجا چنين چيزي نوشته شده؟!
ششم: آن دعوي شما درباره سررشته داري و هر سخني که مي داريد در زمينه اسلام مي بوده. اکنون که اسلام نمانده به آن دعوي شما چه معنايي توان داد؟! اين به شما گران خواهد افتاد که مي گويم اسلام نمانده و معناي آن را نخواهيد دانست. شما با آن ناآگاهي اين را چگونه خواهيد دانست؟! اين است شما را به کتاب »در پيرامون اسلام« که به چاپ رسيده راه مي نمايم. آن را بخوانيد تا بدانيد اسلام به يکبار از ميان رفته، و آنچه مانده جز گمراهي ها نيست که بايد از ميان برخيزد.
امروز کشوري به نام اسلام نمانده تا شما دعوي فرمانروايي کنيد. امروز مسلمانان هر نژادي جدا گرديده و به نام همان نژاد کشوري پديد آورده. در همين ايران مردم به نام ايرانيگري ميزيند، نه به نام مسلماني، و اين است که عراقيان و مصريان و جهودان و زردشتيان را که در ايرانند از خودشان مي شمارند. آنگاه از سالهاست که در ايران قانونهاي فرنگي روان است و قانونهاي اسلامي به کنار گزارده شده. آيا اينها دليل از ميان رفتن اسلام نمي باشد؟ آري اگر شما توانيد اسلام را بازگردانيد و کشوري به نام آن دين برپا کنيد، دعوي سررشته داري يا فرمانروايي نيز توانيد کرد.
هفتم: پس از همه اينها از دويست سال پيش در اروپا و آمريکا مشروطه )يا سررشته داري توده( که بهترين گونه سررشته داريست آغاز يافته. من نمي خواهم در اينجا از مشروطه ستايش کنم و يا معني راست آن را که نمي دانيد به شما باز نمايم. اين چيزيست که در اينجا
بيجاست. همين اندازه مي گويم: اين سررشته داري در سراسر جهان شناخته گرديده و ايران نيز با خونريزي هاي بسياري با شما و با دربار آن را پذيرفته است .اکنون اين دعوي شما با آن چه سازشي تواند داشت؟! شما درباره آن چه مي انديشيد؟! آيا چشم مي داريد که ايرانيان سررشته داري توده را که پس از کوششهاي بسيار بدست آورده اند رها کرده به پاس دعوي بسيار خنک و پوچ شما بار ديگر به زير فرمانروايي خودکامه روند؟! آيا چنين چشم داشتي بسيار بيخردانه نيست؟!
اينهاست پرسشهايي که من از ملايان مي کنم. اينهاست ايرادهايي که به دعوي آنان مي گيرم.
کوتاه سخن آنکه دعوي ملايان درباره سررشته داري:
نخست: به يکبار بي‌پاست و بنيادي جز زورگويي نميدارد.
دوم: چيزيست که نتواند بود و نشدنيست.
سوم: خود ملايان تنها به دعوي بس کرده بيش از اين نمي خواهند که يکسو زکوه و مال امام از مردم مي گيرند و به دستگاه مفتخواري خود رونق دهند، و يکسو دولت را هميشه ناتوان نگاه داشته جلو نيرومندي آن را مي گيرند. بسياري از آنان نيز راهي را نافهميده پيش گرفته کورکورانه مي پيمايند، و از بس ناآگاه و نفهمند زيان آن را، که به اين بزرگي و به اين آشکاري است د، رنمي يابند.
يک جمله گويم: دعوائي است که پايه آن زورگويي و بيشرمي و نتيجه اش مردم آزاري و بدخواهي مي باشد. نمي دانم ملايان به اين ايرادها چه خواهند گفت؟! نمي دانم آيا به خود آمده زشتي کارشان را خواهند دريافت؟... نمي دانم آيا خدا را بياد آورده شرمي خواهند کرد؟! بارها ديده ايم که در چنين هنگامي به هياهوي برخاسته مردم عامي و پيره زنان تيره مغز را برآغانيده بکار مي اندازند، يا به دولت رو آورده داد مي خواهند، يا به يکبار خود را به خاموشي زده ناديده و ناشنيده مي انگارند، و همانا در اين هنگام نيز به آن رفتارها خواهند برخاست.
اين است مي نويسم که هيچ يکي از آنها سودي نخواهد داشت. ما را چه هايهوي شما و چه قارقار کلاغان، به دولت نيز روي آوردن نابجا و بيهوده است. دولت را در اين باره کاري يا سخني نتواند بود. قانون به او راه نداده، ما به کسي دشنام نداده و »توهيني »نکرده ايم. ايرادهايي گرفته ايم و پاسخهايي خواسته ايم، دولت را در اين زمينه چکار است. آنگاه گرفتيم که هايهوي بزرگي راه انداختيد، گرفتم که پاي دولت را به ميان کشيديد، گرفتم که چندگاهي رفتيد و آمديد، گفتيد و شنيديد و به خودنمائي ها پرداختيد، آيا با اينها ايرادهاي ما از ميان خواهد رفت؟! آيا به پرسشهاي ما پاسخي خواهد بود؟! آيا همان رفتارها دليل ديگري به بي‌پايي کيش و دعوي شما شمرده نخواهد شد؟! آيا همانها نشانه ديگري از زورگويي شما نخواهد بود؟! چرا آن نمي کنيد که بنشينيد و با هم بسکاليد و يک راه بخردانه پيش گيريد؟... چرا آن نمي کنيد که نشستها برپا گردانيده سخنان ما را بخوانيد و بفهميد و بينديشيد و به داوري خرد سپاريد که اگر راست است بپذيريد، و اگر راست نيست هر پاسخي مي توانيد بنويسيد؟!

به هرحال ما به شما آگاهي دهيم دهيم::
زوري به آن آشکاري را نتوان برتافت. بيست ميليون مردم را قرباني آز و هوس شما نتوان ديد. ما شما را به داوري خوانده ايم. اگر پاسخهايي مي داريد بگوييد، اگر نمي داريد به گمراهي خود خستوان گرديده به راه آييد و از خدا آمرزش طلبيد. اگر مي گوييد: »نه پاسخهايي مي داريم و نه به راه خواهيم آمد« پيداست که زورگوئيست و پيداست که پاسخ زورگوئي چه تواند بود. چيزي را که مي بايد در پايان بنويسم آنست که برخي از اين ملايان آرزومندند که ما را »تکفير« کنند و »شريعت« خود را به »اجرا« گزارند. »يکي را به ديه راه نمي دادند، خانه دهبان را مي پرسيد ما صد ايراد ريشه کن به کيش آنان مي گيريم که به يکي پاسخ نمي توانند داد و باز با چنين خيره رويي پيش مي آيند. ما مي گوييم کيش شما از ريشه تباه است و آنان مي خواهند با همان کيش ما را » کافر« خوانند. در اينجاست که بايد هرکسي به اندازه ناداني آنان پي برد. بايد به آنان گفت: »بسيار دوريد. شما معني کافر يا بي دين را نيز نمي دانيد. بي دين کسيست که خداي زنده را گزارده مردگان هزارساله را پرستد. بي دين کسيست که خداي آفريدگار را نشناخته رشته کارهاي جهان را بدست »حضرت عباس« و »جناب علي اکبر« و «امامزاده داود« دهد. بي دين کسيست که در برابر يک گنبدي گردن کج کند و به يک زني که در زندگيش هيچ کاره مي بوده و در مردگيش جز نام و نشاني از او در ميان نيست، رو گرداند و بانگ بردارد: »يا فاطمه اشفعي لنا عنداالله«. بي دين آن کسانيند که نام پاک آفريدگار را با صد ناپاسداري برند ولي چون نام امام ناپيداي پنداري به ميان آيد همگي بپاخيزند. بي دين آن کسانيند که پيشوايانشان »ان االله خلقنا من اعلي عليين و خلق شيعتنا منا« گويند و آنان چنين گزافه اي را باور دارند و به مردم نيز ياد دهند .
کوتاه سخن: شما چون معني دين را نمي دانيد معني بي ديني را نيز ندانسته ايد در هنگام چاپ کتاب چون در روزنامه پرچم نامه امام علي ابن ابيطالب را به معاويه بچاپ رسانيده و از ملايان در آن باره پاسخ خواسته بوديم، از دوتن از ايشان پاسخي رسيده. يکي از توحيدي نام از تبريز، ديگري از آقاي محمد خالصي زاده از کاشان. توحيدي مي نويسد: » در آن نامه حضرت امير )ع( با پذيرش و دريافت دشمن )مسلمات خصم( سخن رانده. يعني مي گويد: اي معاويه باور تو اينست که برگزيدن خليفه مهاجرين و انصار راست و آنان هرکسي را برگزينند خشنودي خدا در آن خواهد بود. پس مرا نيز همان کسان برگزيده و بدانسان که به ابوبکر و عمر بيعت کرده بودند به من نيز بيعت کرده اند. اي معاويه تو را نرسد که نپذيري. خواست آن
حضرت آن نبوده که راستي يا کجي برگزيدن را روشن گرداند بلکه مي خواهد معاويه را به باور خود پاسخ دهد
آقاي خالصي زاده مي نويسد: »حضرت امير معاويه را الزام ميکند. چون معاويه دليلي بر خلافت ابوبکر و عمر و عثمان بجز اجتماع مهاجر و انصار و شوري ندارد و به همين در مکاتبات خود به حضرت امير استدلال کرد حضرت امير الزاماً فرمودند همان کاري که براي خلافت ابوبکر و عمر و عثمان شد در خلافت من جاري گرديد. بنابراين معاويه به قول خود حق مخالفت با من ندارد در صورتيکه اعتراف به صحت خلافت ابوبکر و عثمان ميکند
اين نمونه ايست از پاسخهائي که ملايان به نوشته هاي ما توانند داد. ما مي پرسيم :به چه دليل سخني را از معني آشکار خود برمي گردانيد، و چرا برمي گردانيد؟ !سخني به آن آشکاري و روشني چه شده که شما آنرا نمي پذيريد و براي آنکه دست از گمراهي خود برنداريد معنايش را ديگر مي گردانيد؟!
يکي از کجرويهاي پيشروان شيعه همين داستان گزارش )يا تأويل( مي باشد. اينان هر سخني را که با خواست خود ناسازگار يافتند از معني آشکارش بيرون برند و به معناهاي ديگري پيچانند اين از شيوه هاي کهن ايشانست و خود يکي از ايرادهاي بزرگ مي باشد. اين يکي از چيزهائيست که از باطنيان گرفته اند، و ما چون در اين کتاب از باطنيان سخني نرانده بوديم، از اين ايراد نيز به شيعيان چشم پوشيديم.
آخر به چه دليل شما سخني را که امام علي بن ابيطالب گفته از معني خود بيرون مي بريد؟! امام علي بن ابيطالب سيد باب يا بهاءاالله نمي بوده که عربي را نيک نداند و در فهمانيدن خواست خود درماند؟! آيا امام علي بن ابيطالب نمي توانست همان جمله هايي را که توحيدي
»
فضولاً« از زبان او ساخته خودش بگويد؟! اگر خواست آن امام چنان بودي بايستي چنين بنويسد: »انک يا معاويه تزعم ان ابابکر و عمر و عثمان کانوا علي الحق و قد با يعني القوم
الذين بايعوهم علي ما بايعوهم و انک تزعم ان الشوري للمهاجرين و الانصار و هم قد اختاروني و يا يعوني...« پس چه بوده چنين نوشته؟!
داستان شگفتيست: امامي به خلافت رسيده به يکي از فرمانروايان زيردست که در انديشه نافرمانيست نامه ميفرستد و با يک زبان ساده اي چنين مي نويسد: »همان کسانيکه به ابوبکر و عمر و عثمان دست داده بودند به من دست دادند) . (« سپس از اين گفته خود نتيجه گرفته
مي نويسد: »پس باشنده را نميرسد که ديگري را برگزيند و نباشنده را نمي رسد که نپذيرد) . (« سپس به استواري آن سخنان کوشيده مي نويسد: »شوري مهاجران و انصار راست. آنان به هر کسي گرد آمدند و امامش ناميدند خشنودي خدا نيز در آن خواهد بود). («  پس از آن به يک سخن ديگري پرداخته مي نويسد: »اگر آن برگزيده از سخن مهاجر و انصار بيرون رفت و يک »بدعت« پديد آورد بايداو را به راه بازگردانند و اگر نپذيرفت جنگ کنند) . (« سخناني به اين سادگي و روشني چون با خواست خود سازنده نمي يابند به يک بار چشم پوشيده مي گويند: »به پذيرش و يا دريافت دشمن سخن رانده!« ما دوباره مي پرسيم: به چه دليل سخناني به آن روشني را از معني خود بيرون مي بريد و بهر چه بيرون مي بريد؟!
اينکه آقاي خالصي زاده مي نويسد: »چون معاويه دليلي بر خلافت ابوبکر و عمر و عثمان بجز اجتماع مهاجر و انصار و شوري ندارد و به همين در مکاتبات خود به حضرت امير استدلال کرد...« که مي خواهد بگويد امام علي بن ابيطالب اين سخنان را در پاسخ نامه معاويه
نوشته است، چيزيست که از پندار خود پديد آورده. در نهج البلاغه که اين نامه هست در عنوانش مي نويسد: »من کتاب له الي معاويه« که مي فهماند نخست آن امام به نامه نويسي برخاسته و اين نامه را نوشته. از خود نامه هم جز اين بدست نمي آيد. همين نامه را در تاريخها نيز آورده اند و من آنچه بياد ميدارم از آنها هم جز همين فهميده نمي شود. به هر حال آقاي خالصي زاده به شيوه ديگران از پندار خود سخن رانده. هرچه هست اين نامه، چه نامه نخست بوده و چه در پاسخ نا مه معاويه نوشته شده، به آن معنايي که اين دوتن بعنوان گزارش گفته اند و، نتوان بود نيست اين پاسخ دهندگان هردو خطبه شقشقيه را پيش کشيده آن را دليلي براي خود شمارده اند. مي گويند در آن خطبه امام علي بن ابيطالب از خلافت ابوبکر و ديگران ناخشنودي نموده.
مي گويم: آن خطبه در تاريخها ديده نشده و راست بودنش درخور باور نيست. اگر هم باور کنيم بيش از گله گذاري نبوده و جز اين را نمي رساند که امام علي بن ابيطالب در دلش خود را به خلافت شاينده تر از ديگران مي شمارده، و اين جز از سخنانيست که شيعيان مي دارند. آنگاه چنانکه شما آن نامه را به گزارش کشيده مي گوييد براي »الزام خصم« نوشته است، ديگران هم توانند آن خطبه را به گزارش کشيده بگويند: »امام آنرا براي »تأليف قلوب« رافضيان که در کوفه بسيار مي بودند گفته است اگر کسي به چنين گزارشي در آن باره پردازد شما را هيچ پاسخي به او نخواهد بود .راهيست که خودتان باز کرده ايد. به گفته عرب:
»
فلم بانک تجروبائي لاتجر؟!... «
در پايان ناچاريم بار ديگر يادآوري کنيم که اين گفتگوها از دين نيست. در دين جايي براي گفتگو از رخداده هاي گذشته و آينده گشاده نمي باشد. در دين نامي از اين کس و آن کس برده نمي شود. اگر راستي را بخواهند اين خود بي دينيست که کساني زندگاني خود را رها کرده
از رخداده هاي هزار و سيصد سال پيش سخن رانند و ميان مردگان دو تيرگي انداخته به هواداري از اينسو و آنسو به کشاکش پردازند. دين براي آنست که آدميان تا به اين اندازه از خِرد دور نباشند و به اين کارهاي بيهوده نپردازند. دين چنانکه گفته ايم »شناختن معني جهان و زندگاني و زيستن به آئين خرد است« .هرکس که مي خواهد در اين باره نيک آگاه گردد کتاب
»
ورجاوند بنياد« و ديگر کتابهاي ما را بخواند. آنچه ما را به اين گفتگو در اينجا ناچار گردانيده آنست که چنانکه گفته ايم ملايان دعوي سررشته داري مي کنند و صد آشفتگي در زندگاني اين توده پديد مي آورند و چون دستاويز ايشان برگزيدگي امام علي بن ابيطالب به خلافت از سوي خدا و ديگر اينگونه سخنها ،ميباشد ما براي آنکه بي‌پايي دعوي آنان را روشن گردانيم ناچار شده به اين گفتگوها درآمده ايم.

پایان
به نقل از کتاب شیعیگری احمد کسروی

هیچ نظری موجود نیست: