۱۰ اسفند، ۱۳۹۶

23 سال فصل2-قسمت 4-محمد بشر است


اين معنی که پيغمبر بشريست به علاوه امتياز روحی ميان تمام علمای پيشين اسلام مطابق آيه »قُل اِنَّما اَنَا بِشَرُ مِثلُکُم يُوحی اِلَیَّ« مورد اتفاق بود. حتی علمای اهل سنّت، عصمت و علم را لازمه ذات نبی و از صفات او ندانسته اند، بلکه آن را موهبتی از طرف خداوند گفته اند. بدين توجيه که خداوند فلان آدمی را بدين جهت که دارای عصمت و علم و ساير صفات فوق العاده بشری است به رسالت برنگزيده است، بلکه چون او را مأمور هدايت خلق فرموده، مواهبی فوق مواهب بشری به او اعطاء کرده است.
آنها معتقد بودند از اين حيث به شخصی ايمان می آوريم که او را حامل وحی فرض می کنيم نه اينکه چون خداوند او را در سطحی برتر از علم و اخلاق قرار داده است پيغمبر می دانيم و در اين مورد به آيات قرآن استناد می کردند: »وَ کَذلِکَ اَوحَينا اَلَيکَ روُحاً مِن اَمرِنا ما کُنتَ تَدری مَاالکِتابُ وَ لاَ الايمانُ وَ لکِن جَعَلناهُ نُوراً نَهدی بِهِ مَن نَشاءُ مِن عِبادِنا...« يعنی ما به تو وحی رسانيديم و قبل از آن از کتاب و ايمان اطلاعی نداشتی. به وسيله قرآن هر يک از بندگان را
که بخواهيم هدايت می کنيم. آيه قبل از اين هم تقريباً دلالت بر چنين معنايی دارد و بخصوص آيه ٥٠سوره انعام در جواب کسانی که از پيغمبر معجزه می خواستند، اين مطلب را به شکل صريح بيان می کند: »قَل لااَقُولُ لَکُم عِندی خَزائِنُ االلهِ وَ لا اَعلمُ الغَيبَ وَ لا اَقُولُ لَکُم اِنّی مَلَکُ اِن اَتَّبِعُ اِلا ما يُوحی اِلَیَّ...« ]يعنی[ ای محمد به آنها بگو من نمی گويم گنجهای خداوند نزد من است و از غيب خبری دارم يا اينکه من فرشته ام. من تابع الهام ضمير و رسانيدن وحی هستم.

در آيه ١٨٨سوره اعراف می فرمايدقَل لا اَملِکُ لِنَفسی نَفعاً وَ لا ضَرّاً اِلا ما شاءَااللهُ وَ لَو کُنتُ اَعلَمُ الغَيبَ لاَ ستَکثَرُتُ مِنَ الخَيرِ وَ ما مَسَّنِی السّوُءُ اِن اَنَا اِلا نَذير وَ بَشير لِقَومِ يُؤمِنُونُ«. ]يعنی[ ای محمد به آنها بگو من سود و زيانی در اين امر ندارم مگر آنچه خدا بخواهد. اگر غيب می دانستم هم جلب خير می کردم و هم بدی را از خويش دفع می ساختم. من جز داعی حق برای مؤمنين نيستم. اين آيه نيز جواب مشرکان است که می گفتند اگر راست می گويی و با عالم غيب سر و کار داری چرا در مقام تجارت و سود بردن نيستی؟
آيات قرآنی در اين باب صريح و روشن است و احاديث و مندرجات سيره های معتبر همه مؤيد اين است که پيغمبر داعيه عصمت و کشف مغيبات نداشت و با کمال سادگی و صداقت به ضعفهای بشری خويش واقف بود. حديث معتبری از پيغمبر نقل می کنند که در برابر سئوالات پرت و پلای مشرکان که می خواستند وی را عاجز کنند می فرمود: »اينها از من چه توقع دارند، من بنده خدايم و جز آنچه به من آموخته است نمی دانم«. صداقت و درستی محمد در سوره عََبس به شکل ستايش انگيزی ساطع است و عتاب ملامت آميز خداوندی نسبت به محمد از آن هويداست ولی محمد با کمال راستی آن را می گويد: »عَبَسَ وَ تَوَلّی. اَن جاءَ الاَعمی وَ ما يُدريکُ لَعَلَّهُ يَزَّکّی. اَو يَذَّکَّرُ فَتَنقَعَهُ الذِّکری. اَما مَن استَغنی. فَأنتَ لَهُ تَصَدّی
وَ ما عَلَيکَ اَلاّ يَزَّکّی وَ اَمّا مَن جاءَ کَ يَسعی وَ هُوَ يَخشی. فَاَنتَ عَنهُ تَلَهّی کلاّ اِنَّها تَذکِرَهُ...«.
پيغمبر اين ميل بشری را داشت که می خواست مردمان متمکن و متنعم به اسلام درآيند. شايد در اين ميل و رغبت محق بود زيرا مشرکان در مقام تفاخر می گفتند: »اَیُّ الفَريقَينِ خَيرُ مَقاماً وَ احَسَنُ نَدِيّاً...« ]يعنی[ کدام يک از ما دو طرف )مسلمانان و مشرکان( بيشتر و در اجتماع محترم تريم؟
پس طبعاً پيغمبر ميل داشت متعينين و محترمين را گرد خود جمع کند. روزی که با يکی از افراد اين طبقه صحبت می کرد و قطعاً برای اقناع او گرم مذاکره بود، کوری به نام عبداالله بن ام مکتوم که اسلام آورده بود به وی رسيد و گفت از آنچه خدا به تو آموخته است چيزی به ما ياد بده. پيغمبر به حرف او اعتنايی نکرد و به خانه رفت. آن وقت اين سوره شريفه عَبَس نازل شد که لهجه عتاب از آن هويداست: »اخم کرد و روی گرداند هنگامی که نابينا به او رسيد، تو چه می دانی شايد تزکيه می شد و سخنان تو به وی آرامش می داد، اما تو به متشخص روی آوردی، از او چه زيانی می رسد که ايمان نياوردی. اما آنکه به سوی تو شتافت، به خدا گرويده و تو بدو التفاتی نداشتی. نه، نبايد اينطور باشد و اين را به عنوان يادآوری گفتيم«.

بعدها پيغمبر هر وقت عبداالله بن ام مکتوم را می ديد می فرمود خوش آمد کسی که خداوند برای خاطر او مرا عتاب فرمود. در سوره غافر ]مؤمن[ آيه ٥٥می فرمايد: »فَاصبِر اِنَّ وَعدَااللهِ حَقّ وَ استَغبِر لِذَنبِکَ وَ سَبِحّ بِحَمدِ رَبّکَ بِالعَشِیّ وَ الاِبکارِ«. يعنی شکيبا باش، وعده خداوند استوار است، از گناهان خود به درگاه خداوند استغفار کن و نمازهای پنجگانه را بجای آور. نسبت دادن گناه به محمد و امر به طلب بخشايش از آن گناه در نصّ قرآن منافی است با عصمت مطلقی که بعدها مسلمين برای پيغمبر قائل شدند.
 در سوره الشرح ]انشراح[ به شکل ديگری اين معنی تکرار شده است: »اَلَم نَشرَح لَکَ صَدرَکَ وَ وَضَعنا عَنکَ وِزرَکَ. الَّذی اَنقَضَ ظَهرَکَ؟« ]يعنی[ آيا سينه ات را برای وحی باز نکرديم و بار گناهان )خطاها( را که بر دوش تو سنگينی می کرد از تو بر نداشتيم؟ در سوره فتح باز کلمه »ذنب« يعنی گناه به جای »وزر« آمده است: »اِنّا فَتَحنا لَکَ فَتحاً مُبيناً. لِيَغفِرَ لَکَ االلهُ ما تَقَدَّمَ مِن ذَنبِکَ وَ ما تَاَخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعمَتَهُ عَلَيکَ وَ يَهدِيَکَ صِراطاً مُستَقيماً«. ]يعنی[ پيروزی درخشانی به تو داديم تا خداوند گناهان گذشته و آينده ات را ببخشد و نعمت خود را بر تو تمام کند و به راه راست هدايتت فرمايد.
رويهم رفته از نصهای صريح و غير قابل خدشه آيات قرآنی چنين بر می آيد که خود حضرت دعوی عصمت و مرتبه فوق انسانی که بعدها ديگران برای او درست کردند نداشته و خويشتن را جائزالخطا گفته است و همين امر شأن او را در نظر اهل فکر و تحقيق بالا برده و ارزش ملکات و نيروی روحی او را چندين برابر می کند. انسانها جز در امور رياضی که حقايق ثابت دارند و جز در امور طبيعی که نسبتاً از مقولات مثبته و عقيله اند در ساير امور مانند عقايد مذهبی و سياسی و عادات اجتماعی ابداً عامل عقل را به کار نمی اندازند. نخست به امری معتقد می شوند و سپس عقل و انديشه را برای اثبات آن به تکاپو و تلاش بر می انگيزانند.
علماء اسلام نيز از اين اصل کلّی منحرف نگشتند. نخست از فرط ارادت معتقد شدند که پيغمبر معصوم است. پس از آن تمام اين مُصرّحات قرآنی را تأويل کردند. دست و پايی که مفسران در اين باب می زنند، قضيه سهل تستری) شوشتری متوفی (٢٧٣را به خاطر می آورد که
يکی از مريدان نزد وی آمد و گفت مردم می گويند تو روی آب راه می روی. سهل گفت: از مؤذن مسجد بپرس که آدم راستگويی است. مريد رفت نزد مؤذن و قضيه را پرسيد. مؤذو گفت: نمی دانم که او روی آب راه می رود يا نه ولی اين را می دانم که روزی سهل برای تطهير به کنار حوض آمده و در آب افتاد و اگر من نبودم و او را در نمی آوردم خفه می شد. امری که پژوهنده بی طرف و حقيقت جوی را گمراه نمی کند، کثرت مستندات است.
گولدزيهر نيز معتقد است روايات و احاديث و سيره هايی که صورتی قطعی و روشن از شارع اسلام ترسيم می کنند، در هيچ يک از تواريخ دينی جهان ديده نمی شود و همه آنها محمد را با تمام عوارض بشری نشان می دهد. در اين مستندات تلاشی صورت نگرفته است که وی را از تمايلات بشری دور کنند، بلکه بالعکس او را به مؤمنان و اطرافيانش نزديک می سازند چنانکه گفته اند: در جنگ خندق چون سايرين به کندن زمين می پرداخت و درباره خوشی زندگی می فرمايد: »اَحبُّ مِن دُنيا کُمّ ثَلاث: اَلطَيب وَاَلنِساء و قُره عَينیِ اَلصلاه« ]يعنی[ از دنيای شما عطر و زن و نماز را دوست دارم.
و از همين روی اعمالی از وی روايت می کنند که چندان تناسبی با زهد و ترک دنيا ندارد. با وجود مستندات فراوان چه در قرآن و چه در احاديث و چه در سيره ها و روايات پس از رحلت حضرت رسول تمام خصائص بشری از وی سلب می شود. فردای وفات او عمر، يا يکی از صحابه های بزرگ، شمشير به کف فرياد می زند هر کس بگويد محمد مُرد با اين شمشير گردن وی را خواهم زد. خدا پدر ابوبکر را بيامرزد که بر وی بانگ زد مگر نه در قرآن آمده است: »اِنّکَ مِيّتُ وَ اَّنهُم مَِتُونَ«. هر قدر فاصله زمانی و مکانی از مدينه سال يازده هجری فزونی می گيرد، قوه پندار مسلمانان بيشتر به کار می افتد و کار اغراق و مبالغه چنان بالا می گيرد که بنده و فرستاده خدا يعنی دو صفتی که خود محمد برای خود قائل بود و آن دو را در نمازهای پنجگانه و در آيات عديده قرآن ذکر کرده است فراموش می شود. او را علت غائی جهان آفرينش و مصداق »لولاک لما خلقت الافلاک« معرفی می کنند تا آنجايی که خداوند قادر و آفريننده جهان که با گفتن کلمه »کن باش« می توانست خلقت ]خلعت[ هستی بر کائنات بپوشاند، برای مواد اوليه خلقت ناچار می شود نخست نور محمدی بيافريند و سپس بر آن نور نظر افکند تا از تأثير آن نظر عرق شرم بر نور نشيند و در نتيجه بتواند از آن
عرق، روح انبياء و فرشتگان را به وجود آورد .
محمد عبداالله السمان در کتاب محمد رسول بشر می نويسد: محمد چون انبياء ديگر بشر بود مانند ساير آدميان متولد شد، زندگی کرد و مُرد. شئون رسالت او را از حدود بشريت خارج نکرد و مثل همه مردم خشمگين، خشنود، راضی و مغموم می شد. به اسود بن عبدالمطلب ابن اسد نفرين می کرد که خدايا کورش کن و پسرش را يتيم. محمد عزت دروزه نويسنده فلسطينی کتابی در سيره حضرت رسول نوشته و مقيد بوده است آراء و عقايد خود را بر نصوص قرآنی متکی سازد. اين مسلمان روشنفکر که در سراسر دو جلد کتاب شريف و جليل خود خلوص و ايمان او به حضرت رسول و شريعت اسلامی ساطع است، با کمال تأسف اعتراف می کند که »غُلّات« مسلمين چون قسطلانی راه کج در پيش گرفته و به مبالغاتی دست زده اند که ابداً با نصوص قرآن کريم سازگار نيست و حتی در احاديث معتبر و موثق صدر اسلام نشانی از آنها نمی يابيم.
در عقايد ناموجه آنها خداوند آدم را برای اين آفريد که محمد از نسل او به وجود آيد و مقصود از خلقت نوع انسانی او بوده است حتی لوح و قلم و عرش و کرسی بلکه تمام آسمانها و زمين، جنّ و انس، بهشت و دوزخ و خلاصه تمام کائنات در پرتو نور محمد به وجود آمده است و صراحت آيه ١٢٤سوره انعام را که می فرمايد: »االله اعلم حيث يجعل رسالته« ]يعنی[ خدا داناست که رسالت خود را به که تفويض فرمايد، فراموش کرده اند و اين اصل بزرگ ديانت اسلام که »يگانه مؤثر در عالم وجود خداست« پس گوش انداخته اند. نويسنده روشنفکر مسلمان اضافه می کند که مطابق نصوص قرآنی همه انبياء بشرهای عادی اند که حق تعالی آنها را برای هدايت مردم برگزيده است: »وَ ما اَرسَلنا قَبلَکَ اِلاّ رِجالاً نُوحی اِلَيهِم فَسئَلوُا اَهلَ الذّکِرِان کَنتُم لا تعَّلَمُونُ وَ ما جَعَلناهُم جَسُداً لايَا کَلُونُ اّلطَامَ وَ ما کانُوا خالِدينَ« پيش از تو مردانی را به وحی اختصاص داديم، آنها نيز می خوردند و جاويد نبودند. وی آيه های عديده ای از قرآن نقل می کند که مشعر است بر اينکه پيغمبران جز مزيّت وحی و برگزيده شدن از طرف حضرت حق، مزّيت ديگری نداشته اند. مانند: »قُل سُبحانَ رَبّی هَل کُنتُ اِلاّ بَشَراً رَسُولاً« ]يعنی[ بگو منزه است خدای من. آيا من جز بشری هستم که بهرسالت برگزيده شدم؟«

»وَ ما مَنَعَ اّلناسُ اَن يُؤمِنُوا اِذا جاءَ هُمُ الهُدی اِلاّ اَن قالُوا اَبَعَثَ االلهُ بَشَراً رَسُولاً«. ]يعنی[ مردم بدين خيال واهی از پيروی حق سر باز ردند که می گفتند خداوند پيغمبر خود را از ميان بشر برگزيده است.
 »وَ ما اَرسَلنا قَبلکَ الاّ رِجالاً يُوحی اِلَيهِم...« ]يعنی[ قبل از تو مردانی را برای وحی انتخاب کرديم.
»وَ قالُو اما لِهذَا الرَّسُولِ يَاکُلُ الطَّعامَ وَ يَمشی فِی الاَسواقِ« ]يعنی[ اين چگونه پيغمبريست که هم غذا می خورد و هم به بازار می رود.
»نَحنُ نَقُصَّ عَليکَ اَحسَنَ القَصَصِ بِما اَوحَينا اِلَيکَ هذَا القُرآن وَ اِن کُنتَ مِن قَبلِهِ لَمِن الغافِلينَ« ]يعنی[ ما با وحی خود بهترين حکايتها را در قرآن آورديم، گرچه قبل از وحی و قبل از قرآن تو نيز از غافلان بودی.
»
وَ ما جَعَلنا لِبَشَرَّ مِن قَبِلکَ الخُلدَ اَفَاِنَ مَّتَ فَهُمُ الخالِدُونَ« ]يعنی[ برای هيچ بشر عمر جاويدان مقرر نکرده ايم که تو بميری و آنها جاويدان باشند.
»
وَ ما مُحَّمَدُ اِلاّ رَسُولُ قَدخَلَت مِن قَبِلِه الرّسُلُ...« ]يعنی[محمدنيست مگرمانند يکی از پيغمبران که قبل از وی آمده اند.
 »ما کُنتَ تَدری ما اِلکتابُ وَ لَ الايمانُ« ]يعنی[ تو خود نمی دانستی کتاب چيست و ايمان چيست.
»
قَل ما کُنتُ بِدعاً مِنَ الرسُلِ وَ ما اَدری ما يُفعَلَ بِ وَ لابِکُم اِن اَتَبَعُ اِلا ما يُوحی اِلّی وَ ما اَنَا اِلا نَذيرُ مُبينُ« ]يعنی[ من بدعت تازه ای در ميان پيغمبران نيستم و نمی دانم خداوند به من و به شما چه می کرد اگر جز آنچه به من وحی فرموده است سخن می گفتم. من جز نذير نيستم.

در غزوه بنی معونه که هفتاد تن از مسلمانان کشته شدند، چندين روز نماز بامداد را با اين عبارت آغاز می کرد: »اَللهُم اَشّدَدَ و طأتَکَ عَلَی مُضِر« ]يعنی[ خداوندا بنی مضر را در هم بکوب. آثار بشر بودن و دچار ضعفهای آن شدن همه جا در احوال پيغمبر مشهود است. پس از شکست اُحُد و قتل حمزه بن عبدالمطلب، وحشی حبشی، دماغ و گوش او را بريد و هِند زن ابوسفيان سينه او را شکافت و جگرش را بيرون آورد و جويد تا آنجا که پيغمبر از مشاهده جسد مُثله شده حمزه چنان در خشم شد که انتقام جويانه فرياد زد: بخدا پنجاه تن از قريش را مُثله خواهم کرد. خود اين قضيه و نظائر آن خشونت روح و کينه جويی اعراب را نشان می دهد که حتی زنی متشخص سينه کشته ای را شکافته، جگر او را در آوَرَد و بخورَد و چون غذای خوشمزه ای نبوده است، بيرون اندازد. همين هند و بعضی از زنان متشخص ديگر برای تشويق جنگجويان ميان آنها افتاده با نويد لطف زنانه خود و وعده های فريبنده ديگر تشجيعشان می کردند.
در سيره ابن هشام آمده است که چند نفر از قبيلهه بحيره زار و بيمار نزد پيغمبر آمده از او مساعدت خواستند. آنها را بيرون مدينه نزد شتربانان خود فرستاد تا از شير شتر بنوشند و شفا يابند. پس از استفاده از شير شتر و آسوده شدن از رنج، شتربان را کشته، خار در چشمش فرو کردند و شتر را با خود بردند. چون خبر به پيغمبر رسيد چنان به خشم آمد که بی درنگ کرز بن جابر را به دنبال آنها فرستاد. پس از آنکه همه را اسير کردند و به حضور محمد آوردند، امر کرد دست و پايشان را قطع و چشمانشان را کور کنند. در صحيح بخاری حديثی است از پيغمبر که: »اِنا بَشَرِ اَغصَب وَ آسفِ کَما يَغضِبُ البَشّر«. يعنی من بشرم چون ساير آدميان به خشم می آيم و متأثر می شوم.
حکايات و روايات بی شماری هست که اين گفتار را تأييد می کند. ابو رهم غفاری يکی از صحابه است. در يکی از غزوات در صف پيغمبر مرکب می راند. مرکب آنها بر حسب اتفاق به يکديگر نزديک شد بطوری که کفش زمخت او به ساق پيغمبر خورد و متألمش ساخت. آثار خشم بر او ظاهر شد و با تازيانه بر پای ابو رهم زد. خود اين شخص نقل می کند چنان ناراحت شدم که ترسيدم آيه ای در باره من و کار ناشايسته من نازل گردد. در روزهای آخر حيات، اسامه بن زيد را به فرماندهی لشکری گماشت که مأمور هجوم به شام بود. طبعاً نارضاييها و بگومگوهايی ميان خواص روی داده که جوان بيست ساله ای را چرا بر لشکری که صحابه ای بزرگ چون ابوبکر در آن شرکت داشته امير کرده است؟ اين خبر به گوش پيغمبر رسيد. چنان برآشفته شد که از بستر ناخوشی برخاسته خود را به مسجد رسانيد و پس از نماز، بر منبر شده بانگ زند: اين چه سخنانی است که به گوش می رسد و اعتراض می کنند که اسامه را امارت لشکر داده ای؟ همچنين در آخرين روز بيماری که دچار اغماء بود، ميمونه دارويی را که در حبشه ياد گرفته بود حاضر کرد. آن دارو را در دهان حضرت ريختند. حضرت به خود آمد و خشمناک فرياد زد چه کسی اين کار را کرد؟ گفتند ميمونه دوا را ساخته و به دست عمويت عباس در دهانت ريختند. گفت: غير از عباس دوا را در دهان
همه حاضرين بريزيد. حتی خود ميمونه که روزه بود از آن دوا خورد.
در حوادث بيست و سه ساله زندگی محمد مخصوصاً در ايام اقامت در مدينه شواهد زيادی هست از انفعالات روحی و تأثرات بشری چون قضيه افک، ماريه قبطيه و تحريم او بر خود و يا شتابی که برای رسيدن به زينب از خود نشان داد و بی درنگ پس از سر رفتن ايام عدّه او به خانه اش رفت. با وجود همه اين شواهد و با وجود اينکه در قرآن پيغمبر دعوی اعجاز نکرده است، پس از رحلت آن حضرت کارخانه معجزه سازی مسلمانان به کار افتاد و هی خرق عادت و انجام امور محال به او نسبت دادند. هر قدر فاصله زمانی و مکانی فزونی گرفته است، حجم معجزات به شکل ناموجهی بزرگ شده تا آنجا که بسياری از علماء و محققان اسلامی آنها را ناروا و غير قابل قبول دانسته اند و آوردن يکی دو شاهد ما را از تفصيل بی نياز می کند. مردی به نام قاضی عياض اندلسی که ما بين قرون ٥و ٦هجری زندگی می کرده، هم شاعر هم محدث هم قاضی و هم عالِم به انساب عرب بوده است، کتابی تأليف کرده است به نام »الشفاء به تعريف حقوق المصطفی«.
شخص متوقع است در اين کتاب به شرح مکارم و فضايل و قوه تدبير و سياست پيغمبر برخورد. اما متأسفانه در اين کتاب مطالبی ديده می شود که شخص حيرت می کند چگونه ممکن است آدميزاد کتاب خوانده و بهره مند از حداقل فهم و تربيت علمی چنين مطالبی را درباره پيغمبر بنويسد. مثلاً قدرت خارق العاده پيغمبر در جماع را از فضايل آن حضرت به شمار آورده و از انس بن مالک روايت می کند که آن حضرت در شبانه روز به زنان يازده گانه خود می رسيده و ميان ما معهود و مشهود بود که در وی قوه سی مرد وجود دارد، و باز از انس بن مالک روايت می کند که پيغمبر فرموده است مرا بر ديگران چهار مزيت است: »سخاوت، شجاعت، کثرت جماع و کشتن«.
هر خردمندی حق دارد در صحت اين روايت آن هم از انس بن مالک شک کند. محمد هيچگاه خودستايی نمی کرد و از کَرَم و شجاعت خود در قرآن هرگز سخن نگفته و راجع به خويشتن به جمله انک لعلی خلق عظيم اکتفا کرده است و با وجود اين اگر اين شخص به دهش و دلاوری خود ببالد قابل توجيه است ولی باليدن به کثرت جماع و بي باکی در کشتن ديگران چندان موجب مباهات نيست و هرگز چنين مطالبی از دهان محمد بيرون نيامده است. قاضی عياض به اين چيزها نمی نگرد. مکنون روح و خواهشهای نفسانی خود را بيرون می ريزد و در تب اينکه برای محمد صفات غير بشری قائل شود بدان درجه ای می رسد که از بول و غايط محمد سخن به ميان آورده مدعی است که بعضی از علماء بول و غايط انبياء را پاک و طاهر می دانند. و در گرمی هذيان خويش چنان پيش می رود که می گويد ام ايمن، خدمتکار محمد، روزی از بول آن حضرت به نيت استشفاء نوشيد و حضرت به او فرمود تا زنده است دچار شکم درد نخواهد شد. و ابداً به ذهنش خطور نکرده است که انجام چنين کاری به چه صورتی ممکن است روی دهد.

مضحک تر از همه اينکه می نويسد: هنگامی که پيغمبر برای قضای حاجب بيرون مکه می رفت، سنگها و درختان به حرکت در آمده پيرامون او حصاری می ساختند تا از انظار پنهان بماند. بی اختيار شخص در مورد اين ياوه سراييها از خود می پرسد اين مردی که اصرار دارد صفات و خصوصيات بشری را از محمد دور کند تا آنجا که برای قضاء حاجت او اين تفصيلات را بيافريند آيا منطقی تر و عقلانی تر نبود که بگويد پيغمبر غذا نمی خورد تا نيازی به دفع داشته باشد، و تا برای رفع اين حاجت بشری درخت و سنگ از جای خود حرکت کنند؟ وانگهی حرکت سنگ و درخت از جای خود چيزی نبود که مستور بماند. همه اهل مکه از آن مستحضر می شدند و تمام مشرکان که انتظار معجزه ای داشتند تا ايمان بياورند، مسلمان می شدند.
اين هذيانهای تب آلوده اختصاص به قاضی عياض ندارد. دهها سيره نويس مانند قسطلانی صدها از اينگونه مطالب سخيف نقل کرده اند که شخصيت بی نظير محمد را در معرض تخفيف و استهزاء قرار می دهد. حتی از زبان پيغمبر نقل می کنند هنگامی که خدا آدم را آفريد مرا در صلب او قرار داد و پس از آن در صلب نوح سپس در صلب ابراهيم... همينطور در اصلاب و رحمهای پاکيزه تا اينکه از مادر متولد شدم. مثل اينکه ساير افراد بشر يک مرتبه از زير بوته در آمده اند. بالقوه همه کسی موجود است ولی بالفعل شخص آنگاه موجود می شود که از رحم مادر بيرون می آيد. باز قاضی عياض مدعی است که پيغمبر از هرکجا که می گذشت سنگ و درخت به صدا درآمده می گفتند: »السلام عليک يا رسول االله«. اگر حيوان به گفتار در آيد باز چيزيست زيرا لااقل حلقوم و حنجره و زبان دارد و از حرکت آنها ممکن است بانگی در آيد. ولی از جسم جامد چگونه ممکن است صدا در آيد؟ سنگ و گياه روح و مغز و بالنتيجه قوه درک و اراده ندارند تا شخصی را به نبوت بشناسند و بدو سلام کنند.
خواهند گفت معجزه در همين است. خواهم گفت چرا يک چنين معجزه ای در مقابل تقاضای مشرکان قريش صورت نگرفت تا همه ايمان آورند. در صورتی که تقاضای آنان خيلی کمتر از اين بود و می خواستند حضرت محمد چشمه آبی از سنگ راه اندازد يا سنگ را مبدل به زر کند. اگر سنگها به وی سلام می کردند، چرا در جنگ احد، سنگی به دهان مبارکش آسيب رسانيد؟ ناچار خواهند گفت آن سنگ کافر بوده است. در دهها کتاب سنّی و شيعه نوشته اند حضرت سايه نداشت. هم از جلو می ديد هم از عقب. حتی شعرانی در »کشف الغمه« مينويسد: »پيغمبر از جهات اربعه می ديد. در شب اشياء را مثل روز مشاهده می کرد. اگر با مرد بلندی راه می رفت، از او بلندتر می نمود و هنگامی که می نشست، دوشهايش بلندتر از سايرين بود«.
اين ساده لوحان بيچاره معياری برای تفوق و برتری شخصی مانند محمد جز امور ظاهری و جسمی ندارند و آنقدر کوته نظرند که نمی دانند برتری شخصی بر سايرين، نيروی روح و قدرت ادراک و قوت سجاياست. حيرت انگيز اينکه هيچيک از اين معجزه سازان بدين صرافت نيفتاده است که چرا ضرورترين معجزات روی نداده و حضرت خواندن و نوشتن ياد نگرفته است. آيا به جای سايه نداشتن يا از سايرين يک سر و گردن بلندتر بودن بهتر نبود قرآن را به دست مبارک خود می نوشت تا يهودی را برای کتابت قرآن اجير نکنند؟ باز شگفت انگيز و حيرتزا اينکه اين معجزه تراشان مسلمانند، قرآن می خوانند، عربی می دانند و معانی قرآن را هم به خوبی درک می کنند. معذلک برخلاف نصوص روشن قرآن دستخوش اوهام شده، افسانه های نامعقول را چون حقايق مسلّم نقل می کنند.
آيات قرآنی در اين باب که پيغمبر يک فرد آدمی است و در تمام غرائز جسمی و مشتهيات روحی با ساير آدميان شريک است بسيار روشن و غير قابل تأويل است. در آيه ١٣١سوره طه که از سوره های مکّی است می خوانيم: »وَ لاَ تمُدَّنَّ عَينَيکَ اِلی ما مَتَّعنا بِهِ اَزواجاً مِنهُم زَهرَهَ الحَيوهِ الدُّنيا لِنَفتِنَهُم فيهِ وَرِزقُ رَبّکَ خَرُ وَ ابَقی«. ]يعنی[ به اشخاصی که در رفاه و خوشی می گذرانند با چشم حسرت منگر. اينها برای آزمايش است. روزیِ خداوند، جاويد است. در سوره مکّی حجر آيه ٨٨عين همين مطلب تکرار می شود: »لاتَمُدَّنَّ عَينَيکَ اِلی ما مَتَّعنابِهِ اَزواجاً مِنهُم وَ لاتَحزِن عَلَيهِم وَ اخفِض جَناحَکَ لِلمُؤمِنينَ«. ]يعنی[ به سوی مردمان متمتع چشم مدوز و بر آنها اندوهگين مباش و نسبت به مؤمنان فروتنی کن. آيا از مفاد دو آيه سابق الذکر چنين بر نمی آيد که نوعی رشک در جان محمد هويدا شده و می خواست همچون سران قريش از داشتن مال و فرزند ذکور بهره مند باشد؟ اکثريت قاطع معارضان، مردمانی مرفه و متعم اند و طبعاً با هر تغييری مخالف و مايلند هر صدايی که شائبه خلل رسانيدن به وضع مسقتر آنها در آن باشد خاموش شود. پس طبعاً دسته ناراضی و مردمان مستمند گرد پيغمبر جمع شده  اند و پيغمبر از اين بابت آزرده و گرفته خاطر است و آرزو دارد مردمان متشخص و متمکن و توانا به اسلام روی آورند.
پس چشم وی لااقل از اين حيث به سوی آنان دوخته است. از اين رو خداوند وی را نهی می کند. آيات ٣٤و ٣٥سوره سبأ اين معنی را به خوبی می رساند: »وَ ما اَرسَلنا فی قَريَهِ مِن نَذيرِ اِلا قالَ مُترَفُوها اِنّا بِما اُرُلتُم بِهِ کافِروُنُ. وَ قالوُا نَحنُ اَکثَرُ اَموالاً وَ اَولاداً وَ ما نَحنُ بِمُعَذَّبينَ«.
]
يعنی[ در هر شهری که فرستاده خداوند رفت متنعمين گفتند ما تو را و گفته های تو را نمی پذيريم. ما فرزند و خواسته بيشتری داريم و در رنج نيستيم. در سوره انعام آيه ای ]آيه [٥٢هست که چشم هر مرد صاحب نظری را خيره می کند: »وَلا تَطرِدٌ الذّينُ يَدعُونُ رَبَّهُم بِالغَدوِه وَ العَشِّیِ يُريدُونَ وَجهَهُ ما عَلَيکَ مِن حُسابِکَ عَلَيهِم مِن شَیء فَتَطرُدَ هُم فَتَکُوُنُ مِن الظّالِمينَ« ]يعنی[ مردمانی را که به خدای روی آورده اند از خود مران، کار آنها بر تو نيست و حساب کار تو به آنها نيست. اگر آنها را طرد کردی از ستمگرانی. اين لهجه عتاب آميز خيلی معنی می دهدو حالت طبيعی و بشری حضرت رسول در آن خوانده می شود زيرا مشرکان می گفتند اين جمع بی سر و پا مانع از آنست که ما به تو نزديک شويم. شايد برای جلب طبقه متمکن، وسوسه ای نيز در ذهن محمد پديدار شده باشد و حالت تحقيری نسبت به اتباع فقير خود در او به وجود آمده باشد. چيزی که اين فرض و نظر را تأييد می کند، آيه ٢٨سوره کهف است که بر حسب تفسير جلالين در شأن عيينه بن حصن و يارانش نازل شده است. آنها از محمد خواستار شدند بی سر و پايان را از گرد خود براند تا به وی روی آورند.

خداوند به پيغمبر چنين فرمان می دهد: »وَاصبِر نَفسَکَ مَعَ الّذَينَ يَدعُونُ رَبّهُم بِالغَدوَه وَ العَشِیّ يُريدُونُ وَجهَهُ وَ لا تَعدُ عَيناکَ عَنخُم تُريدُ زينَهَ الحَيحوهِ الّدُنيا وَ لا تَطِمع مِن اَغفَلُنا قَلبَهُ عَن ذِکرِنا وَ اَتَبَعَ هَويهُ وَ کانَ اَمرُهُ فُرُطاً وَ قَلِ الحَّقُ مِن رَبَّکُم فَمَن شاءَ فَليُومِن وَ مَن شاءَ فَلَيکفُر اِنّا اَعتَدنا لِلّظالِمينَ ناراً«. ]يعنی[ با همان بينوايانی که شب و روز جز خدا نمی جويند باش و چشم عنايت از آنان برای زينت زندگانی دنيوی ديگران باز مدار. به سخن کسی که قبل او را از ذکر خود باز داشته ايم و جز پيروی از هوای نفس کاری ندارد گوش مکن. بگو حق، قرآن، از طرف خداست هر کس خواست ايمان بياورد و هر کس خواست به کفرگرايد. و سزای چنين ستمگرانی آتش است. سه آيه ] [٧٥ - ٧٦ -٧٧سوره اسراء و شأن نزولی که برای آن نقل می کنند با همه اختلافات روايات يک معنی را به خوبی نشان می دهد و آن مصون نبودن پيغمبر از خطا و زلل ]لغزش، خطا[ يعنی بشر بودن به تمام معنی الکلمه است:
»
وَاِن کادُوا لَيَفتنُونَکَ عَنِ الّذی اَوحَينا اِلَيکَ لِتَفتَریَ عَلينا غَيرَهُ وَ اِذاً لاتّخَذُرکَ خَليلاً. ولَولا اَن ثَبّتناکَ لَقَد کِدتَ تَرکَن اِلَِهِم شَيئَاً فَليلاً. اِذاً لاَذَفناکَ ضِعفَ الحَيوِه وش ضِعفَ المَماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَکَ عَلَينا نَصيراً«. که تقريباً چنين معنی می دهد: نزديک بود از جاده امانت و از آنچه به تو وحی کرديم منحرف شوی و بر ما ناروا نسبت دهی. در اين صورت مشرکان به دوستی تو نمی گراييدند. اگر ما تو را بر ايمان خود استوار نکرده بوديم جا خالی می کردی و اندکی به سوی مقاصد آنها می رفتی در اين صورت عنايت و لطف ما را از دست داده و به عذاب دو جهان دچار می شدی. بعضی از مفسران شأن نزول اين آيه را واقعه خواندن سوره نجم در مقابل سران قريش و گفتن دو جمله تلک الغرانيق العلی و شفاعتهن سوف ترتجی و بعد پشيمانی از آن، که سابقاً ذکر شد، می دانند.
ابن جبير و قتاده شأن نزول آن سه آيه را در مذاکراتی می دانند که ميان سران قريش و محمد روی داده و آنها اصرار داشتند که محمد به نحوی خدايان آنها را ]به رسميت[ بشناسد و و يا لااقل بدانها بی احترامی نکند تا آنها در مقابل، وی را آسوده گذارند و با او از در دوستی در آيند و مسلمانان حقير و بی پناه و عاجز را کتک نزنند و در آفتاب روی سنگ داغ نيندارند.
ظاهر امر اين است که حضرت يا متقاعد يا لااقل نرم شده روی خوش به اين پيشنهادها نشان داده اما در مقام عمل از اين توافق عدول کرده است. حال اين عدول يا بر حسب تفکر و اراده خود محمد روی داده است )آن محمدی که دراعماق وجود او هست و سالها به امور مافوق الطبيعه انديشيده و برای محو شرک و بت پرستی قيام کرده است( چه اين سازش از شأن و حيثيت دعوت او می کاسته و به کلّی رشته ها را پنبه می کرده است يا آنکه مؤمنان قوی الاخلاق و قوی الروحی چون عمر که با هر گونه مدارا مخالف بودند يا مانند علی و حمزه که به شجاعت و مبارزطلبی ممتاز و متصف بودند، اين سازش را شکست و خلاف مصلحت گفته باشند.
 در هر صورت مفاد سه آيه مزبور طبيعت و فطرت بشری حضرت محمد را نشان می دهد که ممکن است در معرض اغوا قرار گيرد و آيات ديگر قرآن نيز بر اين امر گواهی می دهد. از جمله سوره يونس آيات ٩٥و ٩٦و آيه ٦٧سوره مائده:
»
فَاِن کُنتَ فِ شَکَّ مِمّا اَنزَلنا اِلَيکَ فَسئَلِ الّذينش يَقرَؤنَ الکِتابَ مِن قَبِلکَ لَقَد جاءَ کَ الحَقُّ مِن رَبّکَ فَلا تَکُونَنَّ مِن اَالمُتَرينَ«. ]يعنی[ اگر در آنچه بر تو فرستاده ايم شک داری از خوانندگان تورات سئوال کن. حقيقت از خداوند بر تو آمده است. مانند شکاکان مباش«.
»
وَ لا تَکُونُنَّ مِنَ الّذينَ کَذَّبُوا بِآياتِ االلهُ فَتکُونَ مِنَ الخاسِرينَ«. ]يعنی[ از زمره اشخاصی که به آيات خداوندی گردن نمی نهند مباش ورنه زيان خواهی ديد.
»
يا ايُّهاالرَسُولُ بَلّغِ ما اُنزِلَ اِلَيکَ مِن رَبّکَ وَ اِن لَم تَفعَل فَما بَلَّغتَ رُسالتَتَهُ وَااللهُ يَعصِمکَ مِن النّاسِ«. ]يعنی[ ای پيامبر به مردم ابلاغ کن آنچه بر تو نازل کرده ام اگر اين کار را نکنی رسالت و امر خدای را انجام نداده ای و خداوند تو را از مردم حفظ می کند.
اگر کسی مسلمان باشد و ايمان به خداوند داشته باشد و قرآن را کلام خداوند بداند، اين آيات را چگونه تفسير می کند؟ آين تأکيد و امر تشدّد آميز برای چيست؟ آيا جز اين محملی می توان آورد که ضعف و فتور بشری بر محمد مستولی شده و ترس از مردم چنان بوده است که خداوند به او می گويد: مترس! خداوند تو را از شر مردم حفظ می کند. وليد بن مغيره، عاص بن وائل، عدی بن قيس، اسود بن عبدالمطلب و اسود بن عبد يغوث وی را و گفته های وی را به باد استهزا می گيرند. حضرت سخت متأثر و متألم می شود و شايد در کنه ضمير او ندامتی از اين دعوت ظاهر می گردد به حدی که خيال می کند قضيه را رها کند و مردم را به خودشان واگذارد ورنه چرا خداوند به وی می فرمايد: »فَصدَع بِما تُؤمَرُ وَ اَعرِض عَنِ المُشرِکينَ. اِنّا کَفَبيناکَ المُستَهزِئينَ« ]يعنی[ دستور ما را به کار بند و از مشرکان روی بگردان. ما خود کار مخالفان و استهزا کنندگان را میسازيم.
چيزی که فرض ما را تأييد می کند آيه ٩٩ ،٩٨ ،٩٧همين سوره است که درست بعد از آن دو آيه آمده است و می توان گفت مفسر و مبين آن دو آيه است: »وَ لَقَد نَعلُمُ اَنَّکَ يَصيقُ صَدرُکَ بِما يَقُولُونَ. فَسَّبح بِحَمدِ رَبِّکَ وَ کُن مِنَ السّاجِدينَ. وَ اعبُد رَبَّکَ حَتّی يأتِيَکَ اليَقينُ« ]يعنی[ ما می دانيم که سينه ات از گفتار آنان به تنگ می آيد ولی تو خدای خود روی آورد، او را ستايش کن تا يقين حاصل شود. اين سه آيه کاملاً ناراحتی محمد را که به سر حدّ شک، شک در حقانيت خود، رسيده است می رساند و ستايش پروردگار و سجده به درگاه او موجب می شود که يقين يعنی اعتماد و اطمينان به دعوت خود برای او حاصل آيد .در نخستين آيه سوره احزاب، خداوند صريحاً به محمد امر می فرمايد که از خدا بترسيد و از کفّار و منافقان پيروی نکنيد: »يا اَيُّهاالنَّبیُ اَّتقِ االلهَ وَلاتُطِعِ الکافِرينَ وَ المُنافِقينَ«
در تفسير جلالين در معنی اتق االله بپرهيز از خدا می نويسد: پرهيزکاری را ادامه بده.
در تفسير ديگری که همين معنی را می گويد اضافه می کند که خطاب به رسول است اما مراد امّت است. اينگونه تفسيرها کاسه گرمتر از آش را به خاطر می آورد، چه در آيه دوم همين سوره صريحاً خداوند می فرمايد: »وَاتَّبِع مايُوحی اِلَيکَ مِن رَبِکَ« ]يعنی[ پيروی کن وحی خداوند خود را. از دو آيه فوق چنين بر می آيد که در پيغمبر فتوری روی داده است و بر حسب طبيعت بشری خواسته است به خواسته مخالفان تسليم شود و خداوند او را از اين کار به شدت نهی کرده است و اگر بخواهيم آن را به شکل علمی و عقلی تفسير کنيم بايد فرض کنيم حضرت مطابق طببيعت بشری خود خسته و نااميد می شده است ولی آن روح توانا که در اعماق وجود او کامل است او را از تسليم بازداشته و به وی امر کرده است که راه خود را ترک نکند. مگر اين که اين مطالب را نوعی صحنه سازی توجيه کنيم. به اين معنی که حضرت خواسته است به مخالفان نشان دهد که وی نرم شده و در مقام مماشات برآمده و ميل داشته است با تقاضای آنان روی سازش نشان دهد ولی خداوند وی را منع کرده است.
از هوش و دهاء ]هوشمندی و زيرکی[ و سياست حضرت محمد اين فرض بعيد نيست ولی از صداقت و يکدندگی و قدرت سجايای او قدری دور است زيرا مسلّماً  محمد به آنچهه می گفته است ايمان داشته و آن را وحی خداوندی می دانسته است. اين فصل را به نقل مطلبی از تفسير کمبريج خاتمه می دهم که طرز فکر مسلمانان قرنهای بعد از هجرت تا درجه ای آشکار می شود و به کلّی مباين اوضاع زمان نزول قرآن است. عتبه بن ابی لهب پس از نزول سوره نجم به حضرت پيغام داد که »من به نجوم قرآن کافرم«. حضرت در خشم شد و او را نفرين کرد که »اللهم سلط عليه سبعاً من سباعک« .چون عتبه از آن مطلع شد، دچار وحشت شد و هرگز به جايی نمی رفت. در آن روزگار با کاروانی به جايی می شد. در حران، کاروان فرود آمد و عتبه ميان ياران بخفت. خدا شيری را برگماشت و او را از ميان ياران بيرون برد. آنگاه همه جای او را بشکست و پاره کرد و چيزی نخورد، از پليدی و ملعونی که او بود. تا همه مردم بدانستند که شير او را نه برای خوردن برده بود همگی برای دعای پيغمبر.
ابداً به ذهن جاعلان اين داستان نرسيده است که به جای نفرين صاحب خطاب رحمه العالمين می توانست دعای خيری درباره عتبه کند که اسلام آورد. اما در مدينه امر چنين نيست. تمام احکام و فرايض در ده ساله اخير صادر و مقرر گرديد و اسلام نه تنها به شکل شريعتی نو در آمد، بلکه مقدمات تشکيل يک دولت عربی فراهم شد. نخستين اقدام، برگرداندن قبله از مسجد الاقصی به کعبه بود. اين تدبير هم خرج مسلمانان را از يهود جدا کرد و عقده حقارتی را که اعراب مدينه در خود داشتند زايل کرد و هم نوعی حميت قومی را در اعراب برانگيخت، چه همه قبايل به کعبه احترام داشتند. کعبه علاوه بر اينکه مرکز اصنام و ستايشگاه بود، خانه ابراهيم و اسماعيل بود که اعراب خود را از نسل آنان می دانستند. به همين کيفيت شارغ اسلام
تبعيت از يهود را در امر روزه ترک کرد و روزه معمول آنها را که در دهم محرم انجام می گرفت، نخست به ايام معدود مبدل کرد و سپس تمام ماه رمضان را بدان اختصاص داد.
احکام راجع به طلاق و نکاح، حدود تعيين محارم، ارث، حيض، تعدد زوجات، حدّ زنا و سرقت، قصاص و ديه و ساير احکام جزايی و مدنی و همچنين نجاسات و محرمات و ختنه... که غالباً يا مقتبس از شرايع يهود يا عادات زمان جاهلی است، با تعديلات و تغييراتی در مدينه مقرر گرديد. احکام مدنی و امور شخصيه هر چند از ديانت يهود و عادات دور جاهليت رنگ پذيرفته باشد، برای نظم اجتماع و مرتب ساختن معاملات، غير قابل انکار است.


هیچ نظری موجود نیست: