جهش به سوی قدرت
مقدمات تشکيل دولت
از سير در حوادث ده ساله اول هجرت به خوبی احساس می شود که دولتی در شرف تأسيس است. نبوت سيزده ساله مکه از صورت وعظ و پند، ترساندن مردم از روز جزا و تشويق به نيکی خارج شده به صورت دستگاهی در می آيد که ناچار بايد بر مردم حکومت کند و خواه و ناخواه آئين جديد را بر آنها بقبولاند. برای رسيدن به اين هدف، به هر وسيله و تدبيری دست زدن مجاز است، هر چند منافی مقام روحانيت و مغاير شأن کسی باشد که دعوی ارشاد و هدايت دارد. قتلهای سياسی که در اين ايام صورت گرفته و غزوه ها که ظاهراً مجوزی ندارد، هجوم به طوايفی که هنوز در مقام هجوم برنيامده اند ولی جاسوسان خبر آورده اند که در آنها جنب و جوشی و نيت مخالفتی با مسلمانان هست همه برای رسيدن بدين هدف است. نيز حمله به کاروانهای تجارتی قريش، هم برای ضربت وارد کردن، هم برای کسب غنايم و هم برای ايجاد رعب و ازدياد شوکت مسلمين لازم می آيد. در اين دوره کوتاه است که غالب شرايع اسلام نازل شده است و نظاماتی مالی و مدنی و سياسی برقرار گرديده است.
در مکه احکام و شرايعی وضع نشده است به حدی که گولدزيهر می گويد: »آيات مکّی مشعر بر آوردن دين جديدی نيست. آيات مکّی قرآن بيشتر در ترغيب زهد، ستايش خداوند يکتا به صورت نماز، نيکی کردن به ديگران و اجتناب از اسراف در اکل و شرب ]خوردن و نوشيدن[ است«. در مکه فقط پنج اصل مقرر شده بود:
-1توحيد و اقرار به رسالت
-2نماز
-3زکات ولی به شکل انفاق اختياری
-4روزه آن هم به روش يهود
-5حج يعنی زيارت معبد قومی عرب
سيوطی معتقد است که در مکه »حدّ« يعنی مجازات شرعی وجود نداشت بدين دليل مسلّم که هنوز احکامی صادر نشده بود. جعبری می گويد: هر سوره ای که در آن فريضه ای هست، حتماً از سوره های مدنی است. عايشه می گويد: در قرآن مکّی فقط سخن از بهشت و دوزخ است، حلال و حرام پس از نمو اسلام پديد آمد. اما در مدينه امر چنين نيست. تمام احکام و فرايض در ده ساله اخير صادر و مقرر گرديد و اسلام نه تنها به شکل شريعتی نو در آمد بلکه مقدمات تشکيل يک دولت عربی فراهم شد. نخستين اقدام، برگرداندن قبله از مسجد الاقصی به
کعبه بود.
اين تدبير هم خرج مسلمانان را از يهود جدا کرده و عقده حقارتی را که اعراب مدينه در خود داشتند زايل کرد و هم نوعی حميت قومی را در اعراب برانگيخت، چه همه قبايل به کعبه احترام داشتند. کعبه علاوه بر اين که مرکز اصنام و ستايشگاه بود، خانه ابراهيم و اسماعيل بود که اعراب خود را از نسل آنان می دانستند. به همين کيفيت شارع اسلام تبعيت از يهود را در امر روزه ترک کرده و روزه معمول آنها را که در دهم محرم انجام می گرفت، نخست به ايام معدوده مبدل کرد و سپس تمام ماه رمضان را بدان اختصاص داد. احکام راجع به طلاق و نکاح، حدود تعيين محارم، ارث، حيض، تعدد زوجات، حد زنا و سرقت، قصاص و ديه و ساير احکام جزايی و مدنی و هم چنين نجاسات و محرمات و ختنه... که غالباً يا مقتبس از شرايع يهود يا عادات زمان جاهلی است، با تعديلات و تغييراتی تمام اينها در مدينه مقرر گرديد.
از سير در حوادث ده ساله اول هجرت به خوبی احساس می شود که دولتی در شرف تأسيس است. نبوت سيزده ساله مکه از صورت وعظ و پند، ترساندن مردم از روز جزا و تشويق به نيکی خارج شده به صورت دستگاهی در می آيد که ناچار بايد بر مردم حکومت کند و خواه و ناخواه آئين جديد را بر آنها بقبولاند. برای رسيدن به اين هدف، به هر وسيله و تدبيری دست زدن مجاز است، هر چند منافی مقام روحانيت و مغاير شأن کسی باشد که دعوی ارشاد و هدايت دارد. قتلهای سياسی که در اين ايام صورت گرفته و غزوه ها که ظاهراً مجوزی ندارد، هجوم به طوايفی که هنوز در مقام هجوم برنيامده اند ولی جاسوسان خبر آورده اند که در آنها جنب و جوشی و نيت مخالفتی با مسلمانان هست همه برای رسيدن بدين هدف است. نيز حمله به کاروانهای تجارتی قريش، هم برای ضربت وارد کردن، هم برای کسب غنايم و هم برای ايجاد رعب و ازدياد شوکت مسلمين لازم می آيد. در اين دوره کوتاه است که غالب شرايع اسلام نازل شده است و نظاماتی مالی و مدنی و سياسی برقرار گرديده است.
در مکه احکام و شرايعی وضع نشده است به حدی که گولدزيهر می گويد: »آيات مکّی مشعر بر آوردن دين جديدی نيست. آيات مکّی قرآن بيشتر در ترغيب زهد، ستايش خداوند يکتا به صورت نماز، نيکی کردن به ديگران و اجتناب از اسراف در اکل و شرب ]خوردن و نوشيدن[ است«. در مکه فقط پنج اصل مقرر شده بود:
-1توحيد و اقرار به رسالت
-2نماز
-3زکات ولی به شکل انفاق اختياری
-4روزه آن هم به روش يهود
-5حج يعنی زيارت معبد قومی عرب
سيوطی معتقد است که در مکه »حدّ« يعنی مجازات شرعی وجود نداشت بدين دليل مسلّم که هنوز احکامی صادر نشده بود. جعبری می گويد: هر سوره ای که در آن فريضه ای هست، حتماً از سوره های مدنی است. عايشه می گويد: در قرآن مکّی فقط سخن از بهشت و دوزخ است، حلال و حرام پس از نمو اسلام پديد آمد. اما در مدينه امر چنين نيست. تمام احکام و فرايض در ده ساله اخير صادر و مقرر گرديد و اسلام نه تنها به شکل شريعتی نو در آمد بلکه مقدمات تشکيل يک دولت عربی فراهم شد. نخستين اقدام، برگرداندن قبله از مسجد الاقصی به
کعبه بود.
اين تدبير هم خرج مسلمانان را از يهود جدا کرده و عقده حقارتی را که اعراب مدينه در خود داشتند زايل کرد و هم نوعی حميت قومی را در اعراب برانگيخت، چه همه قبايل به کعبه احترام داشتند. کعبه علاوه بر اين که مرکز اصنام و ستايشگاه بود، خانه ابراهيم و اسماعيل بود که اعراب خود را از نسل آنان می دانستند. به همين کيفيت شارع اسلام تبعيت از يهود را در امر روزه ترک کرده و روزه معمول آنها را که در دهم محرم انجام می گرفت، نخست به ايام معدوده مبدل کرد و سپس تمام ماه رمضان را بدان اختصاص داد. احکام راجع به طلاق و نکاح، حدود تعيين محارم، ارث، حيض، تعدد زوجات، حد زنا و سرقت، قصاص و ديه و ساير احکام جزايی و مدنی و هم چنين نجاسات و محرمات و ختنه... که غالباً يا مقتبس از شرايع يهود يا عادات زمان جاهلی است، با تعديلات و تغييراتی تمام اينها در مدينه مقرر گرديد.
احکام مدنی و امور شخصيه هر چند از
ديانت يهود و عادات دوره جاهليت رنگ پذيرفته باشد، برای نظم اجتماع و مرتب ساختن
معاملات غير قابل انکار است و مانند تمام عناصر تمدن ملل از يکديگر رنگ می پذيرند.
عبادات در تمام اديان هست و مستلزم نوعی تهذيب، تنظيم شئون، طرز يا
کيفيت آن چندان اهميت ندارد. اما انسان متفکر
نمی تواند از فلسفه حج و انجام اعمالی که در آنها سود و موجب عقلانی ديده نمی شود
سر در آورد.
عزم محمد در سال هشتم هجری به زيارت کعبه تا حدی مانند معما به نظر می رسد. آيا واقعاً فکر می کرد کعبه خانه خداست يا اينکه برای ارضاء خاطر ياران خود که زيارت کعبه برای آنها عاداتی کهنه و اجدادی بود دست به اين کار زد؟ آيا خود اين تصميم ناگهانی که مواجه با مخالفت قريش و ممانعت از ورود مسلمين به مکه شد و صلح شکست مانندِ حديبيه را به بار آورد، يک نوع صحنه سازی و تدبير سياسی نبود که کثرت عده و شوکت مسلمين را به رخ قريش بکشد و باعث تمايل ضعفا و ساکنان متوسط و غير متعصب مکّيان به دين جديد گردد؟
کسی که دينی تازه و شريعتی جديد آورده و پشت پا به همه معتقدات و خرافات قوم خود زده است، چگونه اغلب همان عادات قديم را به صورت ديگری احيا می کند؟ آيا محمد خداپرست و شارع اسلام که فقط ستايش پروردگار يکتا را هدف اساسی خود قرار داده است و بر قوم خود فرياد می زند: »قولوا لا اله الا االله تفلحوا« و اساس تقرب را بر فضيلت و تقوی نهاده و صريحاً می گويد: »ان اکرمکم عنداالله اتقاکم«در تحت تأثير حميت قومی و تعصب نژادی درآمده و می خواهد ستايش خانه اسماعيل را شعار قوميت قرار دهد؟
در هر صورت اين امر به درجه ای شگفت انگيز و به حدی با مبانی شريعت اسلامی مغاير بود که بسياری از مسلمانان در سعی بين صفا و مروه که عادت بت پرستان بوده اکراه داشتند و حفظ اين عادت به زور آيه قرآن بر آنها قبولانده شده است. بر حسب روايات مستند عمر که از بزرگترين صحابه پيغمبر و از خوش فکرترين حواريون اوست، گفته است اگر من خودم نمی ديدم که حضرت حجرالاسود را می بوسد، هرگز اين سنگ سياه را نمی بوسيدم. حجت الاسلام مطلق و بحق امام محمد غزالی صريحاً می نويسد: »من هيچگونه دليل موجهی برای اعمال و مناسک حج نيافته ام ولی چون امر شده است ناچار اطاعت می کنم«. در قرآن آيه ای هست که روزنه ای بر روی انديشه می گشايد و شايد بتواند جوابی به سئوالها بدهد:
»يا اَيَهَاالّذينَ آمُنو اِنَّمَا المُشرِکُونَ نَجَسُ فَلايَقرَبُوا المَسجِدَالحَرامَ بَعدَ عامِهِم هذا وَاِن خِفتُم عَيلَةَّ فَسَوفَ يُغنيکُمُ االلهُ مِن فَصلِهِ«. ]يعنی[ ای گروه مؤمنان، مشرکان پليدند ]نجس و کثيفند[ و نبايد پس از اين سال )سال دهم هجرت( به کعبه آيند. اگر از فقر می ترسيد خداوند شما را به فضل خود بی نياز خواهد ساخت.
بر حسب تفسير جلالين، خداوند با فتوحات و جزيه اعراب را بی نياز ساخت. سوره توبه آخرين سوره های قرآن است و پس از فتح مکه در سال دهم هجری نازل شده است. پيغمبر در اين آيه زيارت کعبه را بر طوايف غيرمسلمان حرام می فرمايد. آمد و شد طوايف و قبايل عرب وجه ارتزاق اهل مکه و باعث رونق کسب و کار آنهاست. پس مردم مکه ناراضی می
شوند. مردم مکه قبيله اويند که غالباً از ترس مسلمان شده اند. از رونق افتادن مکه خطر ارتداد در بر دارد. پس با وجوب ]واجب شدن زيارت کعبه در مکه[ بر مسلمين اين خطر از بين می رود.
البته اين توجيهی است و معلوم نيست تا چه حد با واقع و نفس الامر منطبق می شود. ولی در هر حال برای مناسک حج يعنی اعمالی که بت پرستان دوران جاهليت انجام می دادند توجيه عقل پسند به جای خود بلکه شرع پسند نيز نمی توان يافت. از اين رو شاعر بزرگ عرب و فيلسوف روشنفکر جهانی ابوالعلاء معرّی می گويد:
و قوم اتوا من اقاصی البلاد لزمی الجمار ولثم الحجر
فو ا عجبا من مقالاتهم ايعمی عن الحق کل تا بشر
عزم محمد در سال هشتم هجری به زيارت کعبه تا حدی مانند معما به نظر می رسد. آيا واقعاً فکر می کرد کعبه خانه خداست يا اينکه برای ارضاء خاطر ياران خود که زيارت کعبه برای آنها عاداتی کهنه و اجدادی بود دست به اين کار زد؟ آيا خود اين تصميم ناگهانی که مواجه با مخالفت قريش و ممانعت از ورود مسلمين به مکه شد و صلح شکست مانندِ حديبيه را به بار آورد، يک نوع صحنه سازی و تدبير سياسی نبود که کثرت عده و شوکت مسلمين را به رخ قريش بکشد و باعث تمايل ضعفا و ساکنان متوسط و غير متعصب مکّيان به دين جديد گردد؟
کسی که دينی تازه و شريعتی جديد آورده و پشت پا به همه معتقدات و خرافات قوم خود زده است، چگونه اغلب همان عادات قديم را به صورت ديگری احيا می کند؟ آيا محمد خداپرست و شارع اسلام که فقط ستايش پروردگار يکتا را هدف اساسی خود قرار داده است و بر قوم خود فرياد می زند: »قولوا لا اله الا االله تفلحوا« و اساس تقرب را بر فضيلت و تقوی نهاده و صريحاً می گويد: »ان اکرمکم عنداالله اتقاکم«در تحت تأثير حميت قومی و تعصب نژادی درآمده و می خواهد ستايش خانه اسماعيل را شعار قوميت قرار دهد؟
در هر صورت اين امر به درجه ای شگفت انگيز و به حدی با مبانی شريعت اسلامی مغاير بود که بسياری از مسلمانان در سعی بين صفا و مروه که عادت بت پرستان بوده اکراه داشتند و حفظ اين عادت به زور آيه قرآن بر آنها قبولانده شده است. بر حسب روايات مستند عمر که از بزرگترين صحابه پيغمبر و از خوش فکرترين حواريون اوست، گفته است اگر من خودم نمی ديدم که حضرت حجرالاسود را می بوسد، هرگز اين سنگ سياه را نمی بوسيدم. حجت الاسلام مطلق و بحق امام محمد غزالی صريحاً می نويسد: »من هيچگونه دليل موجهی برای اعمال و مناسک حج نيافته ام ولی چون امر شده است ناچار اطاعت می کنم«. در قرآن آيه ای هست که روزنه ای بر روی انديشه می گشايد و شايد بتواند جوابی به سئوالها بدهد:
»يا اَيَهَاالّذينَ آمُنو اِنَّمَا المُشرِکُونَ نَجَسُ فَلايَقرَبُوا المَسجِدَالحَرامَ بَعدَ عامِهِم هذا وَاِن خِفتُم عَيلَةَّ فَسَوفَ يُغنيکُمُ االلهُ مِن فَصلِهِ«. ]يعنی[ ای گروه مؤمنان، مشرکان پليدند ]نجس و کثيفند[ و نبايد پس از اين سال )سال دهم هجرت( به کعبه آيند. اگر از فقر می ترسيد خداوند شما را به فضل خود بی نياز خواهد ساخت.
بر حسب تفسير جلالين، خداوند با فتوحات و جزيه اعراب را بی نياز ساخت. سوره توبه آخرين سوره های قرآن است و پس از فتح مکه در سال دهم هجری نازل شده است. پيغمبر در اين آيه زيارت کعبه را بر طوايف غيرمسلمان حرام می فرمايد. آمد و شد طوايف و قبايل عرب وجه ارتزاق اهل مکه و باعث رونق کسب و کار آنهاست. پس مردم مکه ناراضی می
شوند. مردم مکه قبيله اويند که غالباً از ترس مسلمان شده اند. از رونق افتادن مکه خطر ارتداد در بر دارد. پس با وجوب ]واجب شدن زيارت کعبه در مکه[ بر مسلمين اين خطر از بين می رود.
البته اين توجيهی است و معلوم نيست تا چه حد با واقع و نفس الامر منطبق می شود. ولی در هر حال برای مناسک حج يعنی اعمالی که بت پرستان دوران جاهليت انجام می دادند توجيه عقل پسند به جای خود بلکه شرع پسند نيز نمی توان يافت. از اين رو شاعر بزرگ عرب و فيلسوف روشنفکر جهانی ابوالعلاء معرّی می گويد:
و قوم اتوا من اقاصی البلاد لزمی الجمار ولثم الحجر
فو ا عجبا من مقالاتهم ايعمی عن الحق کل تا بشر
حرمت خمر و قمار که از شرايع خاص
اسلامی است و در مدينه صادر شده است، به خوبی می توان تصور کرد که مقتضيات اجتماعی
باعث صدور آنها شده باشد. در مدينه زکات
از صورت امر خير و انفاق اختياری به شکل مالياتی در آمد تا جوابگوی هزينه دولت
تازه بنياد باشد. اما قانونی که در هيچيک از
شرايع آسمانی و بشری نظير آن را نمی توان يافت، حکم جهاد است که نخست به صورت اجازه
است. »اذن
للمؤمنين القتال« و پس از آن به
شکل صيغه های گوناگون امر و شدت عمل در سوره های مدنی بقره، انفال، توبه و غيره
آمده است.
قابل توجه و عبرت آنکه در سوره های مکّی نامی از جهاد و قتال مشرکين نيست ولی در سوره های مدنی بقدری آيات قتال و جهاد فراوانست که تصور می شود درباره هيچ امری و حکمی اينقدر تأکيد صورت نگرفته باشد، و اين مطلب دو امر را می رساند. يکی بصيرت حضرت محمد بر روحيه اعراب و راه استيلای بر آنها و توجه به اين اصل که جز با شمشير نمی توان يک دولت اسلامی به وجود آورد و در نتيجه يک واحد اجتماعی تشکيل داد. زيرا خود اين، منتزع از عادات و فطرت قوم عرب است و دوم پايمال شدن حق آزادی فکر و عقيده، يعنی شريف ترين حق انسانی که صدای اعتراض بسی از متفکران را بلند کرده است و به آسانی نمی توان آن را توجيه کرد.
آيا به زور شمشير مردم را به قبول عقيده و دينی مجبور کردن کاری پسنديده و با مبادی فاضله عدل و انسانيت سازگار است؟ بديهی است در جامعه های گوناگون بشری در هر زمان و در هر مکان کمابيش ستم و تباهی موجود است ولی از نظر اهل فکر هيچ ستمی تاريکتر، نامعقولتر و نامردمی تر از اين نيست که شاهی يا هيئت حاکمه ای برای مردم حق آزادی فکر و عقيده قائل نباشند. پادشاه يا فرمانروا و يا حکومتی می تواند مخالف خود را از بين ببرد. اين صورتی است از تنازع بقاء. هر چند مخالف اصول انسانی باشد اما مجبور ساختن مردمی که چون او فکر کنند و مطابق ذوق و مشرب او رآی داشته باشند، قابل چشم پوشی و توجيه نيست. معذلک در طول تاريخ و در تمام ملل جهان اين اجحاف به حق مردم روی داده است و اين بی احترامی به شخصيت انسان رايج بوده است. حتی عامه مردم نيز چنينند يعنی همان استبداد، همان خودکامی و خودرأيی طاغيان و مستبدان را به کار بسته و تاب شنيدن فکر و عقيده مخالف معتقدات خود را ندارند و خود اين امر صفحه های تاريک و سياهی را در سرگذشت انسان گشوده است.
آدميان را کشته اند، سوزانده اند و به زندانهای تاريک انداخته اند، دست و پايشان را قطع کرده اند، به دار آويخته اند و کشتار دسته جمعی مرتکب شده اند. نمونه های بارزی که در عصر خود ما و قرن بيستم روی داده است، وقايع خونين کشورهای نازی و فاشيست و کمونيست است. پس بی احترامی به آزادی فکر و عقيده در همه جهان و ميان همه اقوام صورت گرفته است ولی مطلب قابل ملاحظه اين است که آيا عين روش از طرف کسی که پرچم هدايت را بر دوش گرفته است و در جايی می فرمايد: »لا اکراههفی الدين« و در جای ديگر به کافران می گويد: »لکم دينکم ولی دين« و همچنين می فرمايد: »ليهلک من هلک عن بينة و يحيی من حی عن بينة«و از جانب خداوند »رحمة العالمين« لقب گرفته و مصداق »انک لعلی خلق عظيم« شده است، سزاوار و رواست؟ آن هم مردی که در مکه با صدای گرم و پر از ايمان خود سوره بلد ]سوره ٩٠آيات ٥تا [١٩را بر ابوالاشد فرو می خواند:
»لَقَد خَلَقنَا الِانسانَ فِی کَيَدٍ اَيَحسَبُ اَن لَن يَقدِرَ عَلَيهِ اَحَدُ يَقُولُ اَهلَکتُ ما لاً لَبَداً، اَيَحسَبُ اَن لَم يَرَهُ اَحَدُ اَلَم نَجعلَلَهُ عَينين وَلِساناً وَ شَفَتَينِ وَ هَدَيناهُ النَّجديَينِ فَلاَ اقتَحَمَ العَقَبَةَ وَ ما اَدريکَ مَا العَقَبَةَ وَ ما اَدريکَ مَا العَقَبَةُ فَکَّرَقَبَةَ اَو ايثعامُ فِی يَومٍ ذی مَتغَبَةٍ يَتيماً ذا مَقرَبَظٍ اَو مِسکيناً ذامَترَبَةٍ ثُمَّ کانَ مِنَالَّذينَ آمَنُو وَ تَواصَوا بِالصّبرِ وَ تَواصَوا بِالمَرحَمَةِ اوُلِدکَ اَصحابُ المَيمَنَةٍ...»
دريغ که ترجمه اين آيات خوش آهنگی که نيروی خطابی محمد را نشان می دهد دشوار است. راجع به مرد زورمند و پولداری که زور و پول خود را برتر از محمد و اسلام و روحانيت او می داند می گويد: »رنج و مشقت ملازم وجود آدمی است. آيا او می پندارد که هيچکس بر او توانايی ندارد؟ می گويد من مال بسيار تلف کردم. آيا می پندارد کسی بدان آگاه نيست؟ آيا به او دو چشم بينا عطا نکرديم و او را زبان و دو لب نبخشيديم؟ و راه خير و شرّ را به او ننموديم؟
او نمی داند دشواری چيست و راه رهايی از آن چيست. رهايی از دشواری و کار خوب، آزاد کردن بنده است در راه خدا و به ياری مستمندان شتافتن، گَرد از چهره يتيمی زدودن و صله رحم به جای آوردن است. باشد بدين روش به خدا ايمان آورند و يکديگر را به اهميت صبر و مهربانی با خلق سفارش کنند که آنها شايسته رستگاری و سعادتند«.
قابل توجه و عبرت آنکه در سوره های مکّی نامی از جهاد و قتال مشرکين نيست ولی در سوره های مدنی بقدری آيات قتال و جهاد فراوانست که تصور می شود درباره هيچ امری و حکمی اينقدر تأکيد صورت نگرفته باشد، و اين مطلب دو امر را می رساند. يکی بصيرت حضرت محمد بر روحيه اعراب و راه استيلای بر آنها و توجه به اين اصل که جز با شمشير نمی توان يک دولت اسلامی به وجود آورد و در نتيجه يک واحد اجتماعی تشکيل داد. زيرا خود اين، منتزع از عادات و فطرت قوم عرب است و دوم پايمال شدن حق آزادی فکر و عقيده، يعنی شريف ترين حق انسانی که صدای اعتراض بسی از متفکران را بلند کرده است و به آسانی نمی توان آن را توجيه کرد.
آيا به زور شمشير مردم را به قبول عقيده و دينی مجبور کردن کاری پسنديده و با مبادی فاضله عدل و انسانيت سازگار است؟ بديهی است در جامعه های گوناگون بشری در هر زمان و در هر مکان کمابيش ستم و تباهی موجود است ولی از نظر اهل فکر هيچ ستمی تاريکتر، نامعقولتر و نامردمی تر از اين نيست که شاهی يا هيئت حاکمه ای برای مردم حق آزادی فکر و عقيده قائل نباشند. پادشاه يا فرمانروا و يا حکومتی می تواند مخالف خود را از بين ببرد. اين صورتی است از تنازع بقاء. هر چند مخالف اصول انسانی باشد اما مجبور ساختن مردمی که چون او فکر کنند و مطابق ذوق و مشرب او رآی داشته باشند، قابل چشم پوشی و توجيه نيست. معذلک در طول تاريخ و در تمام ملل جهان اين اجحاف به حق مردم روی داده است و اين بی احترامی به شخصيت انسان رايج بوده است. حتی عامه مردم نيز چنينند يعنی همان استبداد، همان خودکامی و خودرأيی طاغيان و مستبدان را به کار بسته و تاب شنيدن فکر و عقيده مخالف معتقدات خود را ندارند و خود اين امر صفحه های تاريک و سياهی را در سرگذشت انسان گشوده است.
آدميان را کشته اند، سوزانده اند و به زندانهای تاريک انداخته اند، دست و پايشان را قطع کرده اند، به دار آويخته اند و کشتار دسته جمعی مرتکب شده اند. نمونه های بارزی که در عصر خود ما و قرن بيستم روی داده است، وقايع خونين کشورهای نازی و فاشيست و کمونيست است. پس بی احترامی به آزادی فکر و عقيده در همه جهان و ميان همه اقوام صورت گرفته است ولی مطلب قابل ملاحظه اين است که آيا عين روش از طرف کسی که پرچم هدايت را بر دوش گرفته است و در جايی می فرمايد: »لا اکراههفی الدين« و در جای ديگر به کافران می گويد: »لکم دينکم ولی دين« و همچنين می فرمايد: »ليهلک من هلک عن بينة و يحيی من حی عن بينة«و از جانب خداوند »رحمة العالمين« لقب گرفته و مصداق »انک لعلی خلق عظيم« شده است، سزاوار و رواست؟ آن هم مردی که در مکه با صدای گرم و پر از ايمان خود سوره بلد ]سوره ٩٠آيات ٥تا [١٩را بر ابوالاشد فرو می خواند:
»لَقَد خَلَقنَا الِانسانَ فِی کَيَدٍ اَيَحسَبُ اَن لَن يَقدِرَ عَلَيهِ اَحَدُ يَقُولُ اَهلَکتُ ما لاً لَبَداً، اَيَحسَبُ اَن لَم يَرَهُ اَحَدُ اَلَم نَجعلَلَهُ عَينين وَلِساناً وَ شَفَتَينِ وَ هَدَيناهُ النَّجديَينِ فَلاَ اقتَحَمَ العَقَبَةَ وَ ما اَدريکَ مَا العَقَبَةَ وَ ما اَدريکَ مَا العَقَبَةُ فَکَّرَقَبَةَ اَو ايثعامُ فِی يَومٍ ذی مَتغَبَةٍ يَتيماً ذا مَقرَبَظٍ اَو مِسکيناً ذامَترَبَةٍ ثُمَّ کانَ مِنَالَّذينَ آمَنُو وَ تَواصَوا بِالصّبرِ وَ تَواصَوا بِالمَرحَمَةِ اوُلِدکَ اَصحابُ المَيمَنَةٍ...»
دريغ که ترجمه اين آيات خوش آهنگی که نيروی خطابی محمد را نشان می دهد دشوار است. راجع به مرد زورمند و پولداری که زور و پول خود را برتر از محمد و اسلام و روحانيت او می داند می گويد: »رنج و مشقت ملازم وجود آدمی است. آيا او می پندارد که هيچکس بر او توانايی ندارد؟ می گويد من مال بسيار تلف کردم. آيا می پندارد کسی بدان آگاه نيست؟ آيا به او دو چشم بينا عطا نکرديم و او را زبان و دو لب نبخشيديم؟ و راه خير و شرّ را به او ننموديم؟
او نمی داند دشواری چيست و راه رهايی از آن چيست. رهايی از دشواری و کار خوب، آزاد کردن بنده است در راه خدا و به ياری مستمندان شتافتن، گَرد از چهره يتيمی زدودن و صله رحم به جای آوردن است. باشد بدين روش به خدا ايمان آورند و يکديگر را به اهميت صبر و مهربانی با خلق سفارش کنند که آنها شايسته رستگاری و سعادتند«.
مردی که در مکه با چنين لحن گيرا و
سرشار از رأفت و روحانيت سخن می گفت، در مدينه به تدريج تغيير روش می دهد و می
فرمايد: »کُتِبَ
عَلَيکُمُ القِتالُ«. ]يعنی[
جهاد ]قتل و کشتار[
بر شما واجب شد. »قاتِلُوا
الّذينَ لا يُؤمِنُونَ«. ]يعنی[
با غير مؤمنان مبارزه کنيد ]بکشيد
غير مؤمنان را[. »وَمَن
يَبتَغِ غَيرَالاِسلامِ ديناً فَلَن يُقبَلَ مِنهُ«. ]يعنی[
جز اسلام دينی پذيرفته نيست. »فَاِذا
القَِيتُمُ الَّذينَ کَفَرُوا فَضَربَ الرَّقابِ حَتّی اِذا اَثخَنتُمُوهُم
فَشُدّوُا الوَثاقَ«. ]يعنی[
کفار را هر کجا يافتيد گردن بزنيد تا زمين از خونشان رنگين شود.
اسيران را محکم ببنديد که قادر به فرار نباشند.
دهها آيه از اين قبيل و شديدتر فقط در مدينه نازل شده است. حتی در که هنوز خواص آهن معلوم نبوده و در مدينه است که خداوند می فرمايد: »وَ اَنزَلَنا الحَديدَ فيهِ بَأسُ شَديُد وَ مَنافِعُ لِلنّاسِ وَ لِيَعلَمَ االلهُ مَ يَنصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالغَيبِ«. ]يعنی[ آهن را فرستاديم برای ترساندن که برای مردم سودمند نيز تواند بود تا خداوند بداند چه کسانی او و پيامبرش را ياری می کنند.
گويی در مکه آهن نبود يا خداوند عليم و حکيم، خداوندی که »لايشعله شأن عن شأن« توجه به اين امر نداشته تا بتواند دشمن خود و رسولش را بازشناسد. از اين رو، در آنجا، ]در[ مکه، به پيغمبر دستور می دهد: »اَدعَ اِلی سَبيلُ رَبّکَ بِالحِکمَةِ وَ المَوعِظَةِ الحَسَنَةِ وَ جادِلهُم بَالّتی هِی اَحسَن،ُ اِنَّ رَبَّکَ هُوَ اَعلَمُ بِمَن ضَلَّ عَن سَبيلِهِ وَ هُوَ اَعلَمُ بِالمُهتَدينَ«. ]يعنی[ آنان )مشرکان( را با حکمت و پندهای نيکو به راه خدا بخوان با ملاطفت و خردمندی با آنها بحث و جدل کن. خداوند خود داناتر است که چه اشخاصی گمراهند و چه اشخاصی راه راست در پيش گرفته اند.
بدين ترتيب اسلام رفته رفته از صورت دعوتی صرفاً روحانی به دستگاهی مبدل شد رزمجو و منتقم که نشو و نمای آن بر حمله های ناگهانی، کسب غنايم و امور مالی آن بر زکات استوار گرديد. بسياری از حوادث ده ساله هجرت از قبيل کشتن اسيران با قتلهای سياسی که با امر محمد صورت گرفته و ناقدان خارجی را به اعتراض کشانيده است، به منظور استوار ساختن تحکيم مبانی دولت دينی بوده است. پس از جنگ بدر اسيرانی به دست مسلمين افتاد]ند[ و پيغمبر مردد بود با آنها چه کند. آيا از آنها فديه ]مالی که اسيران برای رهايی خود بدهند[ گرفته ]و[ آزادشان کند تا از اين راه پولی به جيب مجاهدان برسد يا چون برده نگاهداريشان کند يا به زندانشان افکند؟ عمر که با ديدی واقع بين و فکری مآل انديش و با قوّت سجايا و حدّت بصيرت به اوضاع می نگريست و می توان او را از بنيانگذاران اسلام و دولت اسلامی ناميد، معتقد به کشتن آنها بود زيرا فديه گرفتن و آزاد کردن آنها را خلاف مصلحت می دانست و معتقد بود در آن صورت به مخالفان می پيوندند و با کينه بيشتری به جنگ برمی خيزند. اما نگاهداری آنها چه به شکل برده و چه به شکل زندانی مستلزم خرج است و پيوسته متضمن خطر فرار و ملحق شدن آنها به دسته مخالف است. در صورتی که با کشتن آنان رعبی در قبايل افتاده و شوکت اسلام افزوده می شود. به همين مناسبت آيه ٦٧انفال نازل گرديد:
دهها آيه از اين قبيل و شديدتر فقط در مدينه نازل شده است. حتی در که هنوز خواص آهن معلوم نبوده و در مدينه است که خداوند می فرمايد: »وَ اَنزَلَنا الحَديدَ فيهِ بَأسُ شَديُد وَ مَنافِعُ لِلنّاسِ وَ لِيَعلَمَ االلهُ مَ يَنصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالغَيبِ«. ]يعنی[ آهن را فرستاديم برای ترساندن که برای مردم سودمند نيز تواند بود تا خداوند بداند چه کسانی او و پيامبرش را ياری می کنند.
گويی در مکه آهن نبود يا خداوند عليم و حکيم، خداوندی که »لايشعله شأن عن شأن« توجه به اين امر نداشته تا بتواند دشمن خود و رسولش را بازشناسد. از اين رو، در آنجا، ]در[ مکه، به پيغمبر دستور می دهد: »اَدعَ اِلی سَبيلُ رَبّکَ بِالحِکمَةِ وَ المَوعِظَةِ الحَسَنَةِ وَ جادِلهُم بَالّتی هِی اَحسَن،ُ اِنَّ رَبَّکَ هُوَ اَعلَمُ بِمَن ضَلَّ عَن سَبيلِهِ وَ هُوَ اَعلَمُ بِالمُهتَدينَ«. ]يعنی[ آنان )مشرکان( را با حکمت و پندهای نيکو به راه خدا بخوان با ملاطفت و خردمندی با آنها بحث و جدل کن. خداوند خود داناتر است که چه اشخاصی گمراهند و چه اشخاصی راه راست در پيش گرفته اند.
بدين ترتيب اسلام رفته رفته از صورت دعوتی صرفاً روحانی به دستگاهی مبدل شد رزمجو و منتقم که نشو و نمای آن بر حمله های ناگهانی، کسب غنايم و امور مالی آن بر زکات استوار گرديد. بسياری از حوادث ده ساله هجرت از قبيل کشتن اسيران با قتلهای سياسی که با امر محمد صورت گرفته و ناقدان خارجی را به اعتراض کشانيده است، به منظور استوار ساختن تحکيم مبانی دولت دينی بوده است. پس از جنگ بدر اسيرانی به دست مسلمين افتاد]ند[ و پيغمبر مردد بود با آنها چه کند. آيا از آنها فديه ]مالی که اسيران برای رهايی خود بدهند[ گرفته ]و[ آزادشان کند تا از اين راه پولی به جيب مجاهدان برسد يا چون برده نگاهداريشان کند يا به زندانشان افکند؟ عمر که با ديدی واقع بين و فکری مآل انديش و با قوّت سجايا و حدّت بصيرت به اوضاع می نگريست و می توان او را از بنيانگذاران اسلام و دولت اسلامی ناميد، معتقد به کشتن آنها بود زيرا فديه گرفتن و آزاد کردن آنها را خلاف مصلحت می دانست و معتقد بود در آن صورت به مخالفان می پيوندند و با کينه بيشتری به جنگ برمی خيزند. اما نگاهداری آنها چه به شکل برده و چه به شکل زندانی مستلزم خرج است و پيوسته متضمن خطر فرار و ملحق شدن آنها به دسته مخالف است. در صورتی که با کشتن آنان رعبی در قبايل افتاده و شوکت اسلام افزوده می شود. به همين مناسبت آيه ٦٧انفال نازل گرديد:
»ما کانَ
لِنَّبیِ اَن يَکُونَ لَهُ اَسری حَتّی يُثخَنِ فِی الاَرضِ تَريدُونَ عَرَض
الدُّنيا وَ االلهُ يُريُد الاخِرَةَ«. ]يعنی[
پيغمبر را نرسيده است ]شايسته نيست[
که اسيران را با گرفتن فديه آزاد کند. خون
ناپاکان ريخته شود. شما )صاحبان
اسيران( استفاده از وجه
فديه آنها را می خواهيد و خداوند سرای آخرت را برای شما.
کشتن دو اسير
از جمله اسيران بدر، عقبة بن ابی معيط و نضربن حارث بودند. از مشاهده اين دو تن پيغمبر به ياد مخالفت و شرارت آنها در مکه افتاده، امر کرد گردن آن دو را بزنند. نضر اسير مقداد بود و مقداد طمع به فديه داشت. از اين رو به پيغمبر گفت: اين اسير من است. يعنی حق من است و جزء غنايم. پيغمبر گفت: مگر فراموش کرده ای که اين پليد درباره قرآن گفته است: »قَد سَمِعنا لَو نَشاءُ لَقُلنا مِثلَ هذا اِنَ هذا اِلّا اَساطيرُ الاَوَّلينَ« ]يعنی[ ما قرآن را شنيديم اگر
بخواهيم نظير آن را خواهيم گفت، اينها جز افسانه های کهنه ]کهن[ چيزی نيست.
به سابقه اين جمله ناچيز خون او هدر و محکوم به مرگ می شود. مقداد دم در کشيد و نضربن حارث را گردن زدند. در منزل بعدی، عقبه را احضار و عاصم بن ثابت را امر به کشتن وی کرد. عقبه از وحشت فرياد زد: »پس بچه هايم چه می شوند؟« فرمود: »النّار« ]آتش.[ در فتح مکه دستور عفو عمومی صادر شد ولی پيغمبر چند تن را مستثنی کرد و امر فرمود آنها را هر کجا يافتند بکشند، هر چند به پرده های کعبه پناه برده باشند. صفوان بنی اميه، عبداالله بن خطل، مقبس بن صباب، عکرمه پسر ابوجهل، حويرث بن نقيذ بن وهب و ششمی عبداالله بن سعد بن ابی سرح نام داشت که مدتی در مدينه از نويسندگان وحی بود. ولی گاهی آخر آيات را با اجازه پيغمبر تغيير می داد. مثلاً پيغمبر گفته بود: «واالله عزيز حکيم«، او می گفت: چطور است بگذاريم »واالله عليم حکيم«. پيغمبر می گفت مانعی ندارد. پس از تکرار چند تغيير از اين قبيل از اسلام برگشت. به اين دليل که چگونه ممکن است وحی الهی با القاء من تغيير کند و از مدينه به سوی قريش رفته، مرتد شد.
کشتن دو اسير
از جمله اسيران بدر، عقبة بن ابی معيط و نضربن حارث بودند. از مشاهده اين دو تن پيغمبر به ياد مخالفت و شرارت آنها در مکه افتاده، امر کرد گردن آن دو را بزنند. نضر اسير مقداد بود و مقداد طمع به فديه داشت. از اين رو به پيغمبر گفت: اين اسير من است. يعنی حق من است و جزء غنايم. پيغمبر گفت: مگر فراموش کرده ای که اين پليد درباره قرآن گفته است: »قَد سَمِعنا لَو نَشاءُ لَقُلنا مِثلَ هذا اِنَ هذا اِلّا اَساطيرُ الاَوَّلينَ« ]يعنی[ ما قرآن را شنيديم اگر
بخواهيم نظير آن را خواهيم گفت، اينها جز افسانه های کهنه ]کهن[ چيزی نيست.
به سابقه اين جمله ناچيز خون او هدر و محکوم به مرگ می شود. مقداد دم در کشيد و نضربن حارث را گردن زدند. در منزل بعدی، عقبه را احضار و عاصم بن ثابت را امر به کشتن وی کرد. عقبه از وحشت فرياد زد: »پس بچه هايم چه می شوند؟« فرمود: »النّار« ]آتش.[ در فتح مکه دستور عفو عمومی صادر شد ولی پيغمبر چند تن را مستثنی کرد و امر فرمود آنها را هر کجا يافتند بکشند، هر چند به پرده های کعبه پناه برده باشند. صفوان بنی اميه، عبداالله بن خطل، مقبس بن صباب، عکرمه پسر ابوجهل، حويرث بن نقيذ بن وهب و ششمی عبداالله بن سعد بن ابی سرح نام داشت که مدتی در مدينه از نويسندگان وحی بود. ولی گاهی آخر آيات را با اجازه پيغمبر تغيير می داد. مثلاً پيغمبر گفته بود: «واالله عزيز حکيم«، او می گفت: چطور است بگذاريم »واالله عليم حکيم«. پيغمبر می گفت مانعی ندارد. پس از تکرار چند تغيير از اين قبيل از اسلام برگشت. به اين دليل که چگونه ممکن است وحی الهی با القاء من تغيير کند و از مدينه به سوی قريش رفته، مرتد شد.
اين مرد را دو جاريه بود به نام فرتنا
و قريبه که تصنيفهايی در هجو پيغمبر زمزمه می کردند. هر
دو کشته شدند. همچنين دو زن
ديگری به نام هند بنت عتبه و ساره مولاة عمروبن هاشم از بنی عبدالمطلب که در ايام
اقامت پيغمبر در مکه وی را بسی آزار داده بود به قتل رسيدند. عبداالله
بن سعد بن ابی السرح که برادر رضاعی عثمان بود، به وی پناهنده شد.
عثمان چند روزی او را مخفی کرد تا جوش و خروشها تسکين يافت.
آنگاه او را نزد پيغمبر آورده و استدعای عفو او را کرد.
پيغمبر پس از مدتی سکوت فرمود: نَعَم.
يعنی با اکراه شفاعت عثمان را پذيرفت. عبداالله
مجدداً اسلام آورد و سپس با عثمان از محضر پيغمبر بيرون شدند. پس از
رفتن آنها علت سکوت طولانی را از حضرت پرسيدند. فرمود:
اسلام او اجباری و از ترس بود و من از قبول آن اکراه داشتم و منتظر
بودم يکی از شماها برخيزد و گردن او را بزند زيرا قبلاً او را مهدورالدّم فرموده و
گفته بودم هر کجا يافتيد بکشيد، هر چند به پرده کعبه آويخته باشد. يکی از انصار گفت: چرا با چشم
اشاره ای نفرمودی؟ حضرت فرمودند: پيغمبر خدا نمی
تواند چشمان خيانتکار داشته باشد. يعنی ظاهراً
سکوت کند اما با چشم امر به کشتن دهد. همين شخص ]عبداالله
بن سعد بن ابی السرح[ در خلافت عثمان
سردار سپاهی شد که مأمور فتح شمال آفريقا بودند و در اين مأموريت شايسته و سزاوار
از کار بيرون آمد و از همين رو عثمان، عمروبن العاص را از حکومت مصر عزل کرد و او
به جايش والی مصر شد.
قتلهای سياسی
کعب بن الاشرف از يهودان بنی النضير بود که پس از جنگ بدر از بسط نفوذ و قدرت پيغمبر نگران شده به مکه رفت و با قريش همدردی و به جنگ تشويقشان می کرد، پس از برگشتن به مدينه به شيوه خود با زنان مسلمان به مغازله پرداخت. پيغمبر اين مطلب را بهانه کرده فرمود: من لی بابن الاشرف، کيست که کار اين پليد را بسازد؟ محمد بن مسلمه برخاست گفت: من کار او را می سازم. حضرت فرمود: اگر می توانی بساز. پنج نفر از قبيله اوس را با وی همراه کرد که يکی از آنها ابو نائله برادر رضاعی کعب بود تا بدين حيله کعب بدگمان نشده از خانه بيرون آيد. سپس آنها را تا خارج شهر مشايعت کرده گفت: برويد به نام خدا، خدا يار شما باشد. دسته پنج نفری شبانه به راه افتاد تا به خيبر رسيد. طبيعی است کعب به واسطه ابونائله بدگمان نشد و از خانه بيرون آمد و با دوستان چرب زبان گرم گفتگو شد تا از حصار خيبر دور شدند. آنگاه پنج تن بر سرش ريخته کارش را ساختند. وقتی به مدينه رسيدند، پيغمبر هنوز بيدار و منتظر خبر خوش بود.
قتلهای سياسی
کعب بن الاشرف از يهودان بنی النضير بود که پس از جنگ بدر از بسط نفوذ و قدرت پيغمبر نگران شده به مکه رفت و با قريش همدردی و به جنگ تشويقشان می کرد، پس از برگشتن به مدينه به شيوه خود با زنان مسلمان به مغازله پرداخت. پيغمبر اين مطلب را بهانه کرده فرمود: من لی بابن الاشرف، کيست که کار اين پليد را بسازد؟ محمد بن مسلمه برخاست گفت: من کار او را می سازم. حضرت فرمود: اگر می توانی بساز. پنج نفر از قبيله اوس را با وی همراه کرد که يکی از آنها ابو نائله برادر رضاعی کعب بود تا بدين حيله کعب بدگمان نشده از خانه بيرون آيد. سپس آنها را تا خارج شهر مشايعت کرده گفت: برويد به نام خدا، خدا يار شما باشد. دسته پنج نفری شبانه به راه افتاد تا به خيبر رسيد. طبيعی است کعب به واسطه ابونائله بدگمان نشد و از خانه بيرون آمد و با دوستان چرب زبان گرم گفتگو شد تا از حصار خيبر دور شدند. آنگاه پنج تن بر سرش ريخته کارش را ساختند. وقتی به مدينه رسيدند، پيغمبر هنوز بيدار و منتظر خبر خوش بود.
]ابی رافع[
سلام بن ابی الحقيق از دوستان قبيله اوس بود. خزرجيان
از پيغمبر اجازه خواستند تا سلام بن ابی الحقيق را که يکی از سرشناسان يهود و هم
پيمان با طايفه اوس بود بکَشند. پيغمبر اجازه
داد و عبداالله بن عتيک را به رهبری آنها برگماشت. آنان
نيز مأموريت خود را به نحو دلخواه انجام دادند و سلام بن ابی الحقيق را کشتند و
هنگامی که برگشتند و به پيغمبر خبر دادند از خوشحالی فرياد زد:
»االله اکبر«.
پس از کشتن کعب ]اشرف[ و سلام ]بن ابی الحقيق[ عبدالبه بن رواحه مأمور کشتن يسير بن برزام ]يسيربن زرام[ شد زيرا او در بنی غطفان مردم را به جنگ با محمد تشويق می کرد. خالد بن سفيان هذلی در نخله مردم را بر ضد محمد برمی انگيخت. امر فرمود عبداالله بن اُنَيس کار او را بسازد و او نيز چنين کرد. رفاعة بن قيس طايفه قيس را به مخالفت با محمد تحريک می کرد. عبداالله بن جدر ]عبداالله بن حدرد[ از طرف پيغمبر مأمور شد سر او را بياورد و چنين کرد. بدين ترتيب که نخست در کمين او نشست و با تبری وی را از پای در آورد. سپس سرش را بريده نزده حضرت آورد.
عمروبن اميه ]ضمری[ مأمور قتل ابوسفيان گرديد. ولی ابوسفيان مطلع شده جان به سلامت برد و چون توفيق نيافته بود، عمرو در برگشتن به مدينه، قريشی بيگناه و مرد ديگری را کشت. پيرمرد صد و بيست ساله ای به نام ابو عفک به جرم آنکه متلکی گفته و پيغمبر را در شعری هجو کرده بود، به دست سالم بن عمير ]بن عدی[ و به دستور حضرت رسول که فرمودند »من لی بهذا الخبيث« کشته شد و در پی آن عصماء دختر مروان که قتل آن پيرمرد او را به گفتن ناسزايی درباره پيغمبر کشانيده بود، به قتل رسيد.
ابو عزة الجمحی و معاويه بن مغيره که از اسرای بدر بودند ولی امان يافته بودند در مدينه زندگی می کردند. پس از شکست احد معاويه ناپديد شده بود. ابو عزة به محمد گفت: »اقلنی«. ]يعنی[ مرا ببخش يا آزاد کن. محمد بی درنگ به زبير امر کرد گردنش را بزند و کسی به دنبال معاوية بن مغيره فرستاد تا بر او دست يافته به قتلش برسانند و اين دستور نيز اجرا شد.
عبداالله بن ابی ]عبداالله بن سعد بن ابی سرح[ از سران خزرج بود که اسلام آورده بود. پس از تغيير وضع و مشاهده بسط نفوذ اجتماعی و سياسی پيغمبر سخت ناراحت شده بود تا به حدی که ديگر از خلوص و ايمان نشانی نداشت. از اين رو او را در رأس منافقان به شمار می آورند. نفاق و دسيسه ]وی بر[ پيغمبر نيز مکشوف شده بود و حتی عمر مصمم به قتل وی بود. ولی سعد بن عباده به پيغمبر گفت: »با وی مدارا کن. خداوند تو را برای ما فرستاد که از شرّ رياست طلبی او راحت شويم وگرنه برايش در صدد تهيه مهره و درست کردن ناجی بوديم«.
محمد حسين هيکل در اين باب می نويسد: »روزی محمد به عمر می گفت اگر به رأی تو رفتار کرده و عبداالله بن ابی را کشته بودم، کسانی به خونخواهی وی برمی خاستند. ولی رفتار او طوری ناپسند شده است که اگر فرمان دهم، همان کسانش او را خواهند کشت«. و باز در همين باب می نويسد: »حتی پسر عبداالله بن ابی به پيغمبر گفت اگر می خواهی پدرم را بکشی، خود مرا مأمور کن زيرا اگر ديگران به امر قيام کنند من بر حسب رسم و معمول عرب مجبور خواهم شد به خونخواهی او برخيزم«.
اما سيوطی در شأن نزول آيه ٨٨سوره نساء: »فَمالَکُم فِی المُنافِقينَ فِئَتَينِ وَااللهُ اَرکَسَهُم بِما کَسَبُوا اَتُريدُونَ اَن تَهدُوا مَن اَضَلَّ االلهُ«. ]يعنی[ شما را چه که درباره منافقان دو دسته شده ايد، آنها مردودند. آيا می خواهی کسی را که خدا گمراه کرده است، هدايت کنيد؟ می نويسد: مقصود عبداالله بن ابی است که پيغمبر از وی به تنگ آمده فرمود کيست که مرا از شرّ وجود شخصی که پيوسته در صدد آزار من است و مخالفان مرا در خانه خويش گرد می آورد نجات دهد؟ ولی ميان اوس و خزرج دو دستگی افتاد و همين امر او را از کشتن نجات داد.
گاهی نيز يا از راه خوش خدمتی يا از راه غرض شخصی کسی را می کشتند و به حساب اسلام گذاشته می شد. چنانکه اين امر برای تاجر يهودی که با مسلمانان آمد و شد می کرد و روابط خوبی هم داشت پيش آمد. روزی پيغمبر فرمود: بر هر يک از رجال يهود دست يافتيد، بکشيد! محيصة ابن مسعود از جا جست و ابن نيه بی گناه را بکشت و جز برادرش کسی او را بر اين کار ملامت نکرد.
هنگام جنگی که می خواستند با روميان به راه اندازند به حضرت خبر رسيد که جمعی در خانه شويلم يهودی اجتماع می کنند و عليه اين جنگ کنکاش ]مشورت[ دارند، طلحه را با عده ای مأمور کرد. آنها آن خانه را محاصره کرده آتش زدند. فقط يک نفر توانست فرار کند که او هم پايش شکست. )آيه ٨١سوره برائة راجع به کسانی است ک به واسطه گرمای شديد نمی خواستند در جنگ شرکت کنند: »وَقالُوا لا تَنفِروا فِی الحَرَّ قُل نارُ جَهَنَّمَ اَشَدُّ حَرَراً«. ]يعنی[ گفتند در گرما به جنگ نرويد، به آنها بگو آتش دوزخ بسی سوزانتر است(.
پس از کشتن کعب ]اشرف[ و سلام ]بن ابی الحقيق[ عبدالبه بن رواحه مأمور کشتن يسير بن برزام ]يسيربن زرام[ شد زيرا او در بنی غطفان مردم را به جنگ با محمد تشويق می کرد. خالد بن سفيان هذلی در نخله مردم را بر ضد محمد برمی انگيخت. امر فرمود عبداالله بن اُنَيس کار او را بسازد و او نيز چنين کرد. رفاعة بن قيس طايفه قيس را به مخالفت با محمد تحريک می کرد. عبداالله بن جدر ]عبداالله بن حدرد[ از طرف پيغمبر مأمور شد سر او را بياورد و چنين کرد. بدين ترتيب که نخست در کمين او نشست و با تبری وی را از پای در آورد. سپس سرش را بريده نزده حضرت آورد.
عمروبن اميه ]ضمری[ مأمور قتل ابوسفيان گرديد. ولی ابوسفيان مطلع شده جان به سلامت برد و چون توفيق نيافته بود، عمرو در برگشتن به مدينه، قريشی بيگناه و مرد ديگری را کشت. پيرمرد صد و بيست ساله ای به نام ابو عفک به جرم آنکه متلکی گفته و پيغمبر را در شعری هجو کرده بود، به دست سالم بن عمير ]بن عدی[ و به دستور حضرت رسول که فرمودند »من لی بهذا الخبيث« کشته شد و در پی آن عصماء دختر مروان که قتل آن پيرمرد او را به گفتن ناسزايی درباره پيغمبر کشانيده بود، به قتل رسيد.
ابو عزة الجمحی و معاويه بن مغيره که از اسرای بدر بودند ولی امان يافته بودند در مدينه زندگی می کردند. پس از شکست احد معاويه ناپديد شده بود. ابو عزة به محمد گفت: »اقلنی«. ]يعنی[ مرا ببخش يا آزاد کن. محمد بی درنگ به زبير امر کرد گردنش را بزند و کسی به دنبال معاوية بن مغيره فرستاد تا بر او دست يافته به قتلش برسانند و اين دستور نيز اجرا شد.
عبداالله بن ابی ]عبداالله بن سعد بن ابی سرح[ از سران خزرج بود که اسلام آورده بود. پس از تغيير وضع و مشاهده بسط نفوذ اجتماعی و سياسی پيغمبر سخت ناراحت شده بود تا به حدی که ديگر از خلوص و ايمان نشانی نداشت. از اين رو او را در رأس منافقان به شمار می آورند. نفاق و دسيسه ]وی بر[ پيغمبر نيز مکشوف شده بود و حتی عمر مصمم به قتل وی بود. ولی سعد بن عباده به پيغمبر گفت: »با وی مدارا کن. خداوند تو را برای ما فرستاد که از شرّ رياست طلبی او راحت شويم وگرنه برايش در صدد تهيه مهره و درست کردن ناجی بوديم«.
محمد حسين هيکل در اين باب می نويسد: »روزی محمد به عمر می گفت اگر به رأی تو رفتار کرده و عبداالله بن ابی را کشته بودم، کسانی به خونخواهی وی برمی خاستند. ولی رفتار او طوری ناپسند شده است که اگر فرمان دهم، همان کسانش او را خواهند کشت«. و باز در همين باب می نويسد: »حتی پسر عبداالله بن ابی به پيغمبر گفت اگر می خواهی پدرم را بکشی، خود مرا مأمور کن زيرا اگر ديگران به امر قيام کنند من بر حسب رسم و معمول عرب مجبور خواهم شد به خونخواهی او برخيزم«.
اما سيوطی در شأن نزول آيه ٨٨سوره نساء: »فَمالَکُم فِی المُنافِقينَ فِئَتَينِ وَااللهُ اَرکَسَهُم بِما کَسَبُوا اَتُريدُونَ اَن تَهدُوا مَن اَضَلَّ االلهُ«. ]يعنی[ شما را چه که درباره منافقان دو دسته شده ايد، آنها مردودند. آيا می خواهی کسی را که خدا گمراه کرده است، هدايت کنيد؟ می نويسد: مقصود عبداالله بن ابی است که پيغمبر از وی به تنگ آمده فرمود کيست که مرا از شرّ وجود شخصی که پيوسته در صدد آزار من است و مخالفان مرا در خانه خويش گرد می آورد نجات دهد؟ ولی ميان اوس و خزرج دو دستگی افتاد و همين امر او را از کشتن نجات داد.
گاهی نيز يا از راه خوش خدمتی يا از راه غرض شخصی کسی را می کشتند و به حساب اسلام گذاشته می شد. چنانکه اين امر برای تاجر يهودی که با مسلمانان آمد و شد می کرد و روابط خوبی هم داشت پيش آمد. روزی پيغمبر فرمود: بر هر يک از رجال يهود دست يافتيد، بکشيد! محيصة ابن مسعود از جا جست و ابن نيه بی گناه را بکشت و جز برادرش کسی او را بر اين کار ملامت نکرد.
هنگام جنگی که می خواستند با روميان به راه اندازند به حضرت خبر رسيد که جمعی در خانه شويلم يهودی اجتماع می کنند و عليه اين جنگ کنکاش ]مشورت[ دارند، طلحه را با عده ای مأمور کرد. آنها آن خانه را محاصره کرده آتش زدند. فقط يک نفر توانست فرار کند که او هم پايش شکست. )آيه ٨١سوره برائة راجع به کسانی است ک به واسطه گرمای شديد نمی خواستند در جنگ شرکت کنند: »وَقالُوا لا تَنفِروا فِی الحَرَّ قُل نارُ جَهَنَّمَ اَشَدُّ حَرَراً«. ]يعنی[ گفتند در گرما به جنگ نرويد، به آنها بگو آتش دوزخ بسی سوزانتر است(.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر